#داستانک
🔸عشق پوشالي
دست به هر كاري زدند تا زودتر به هم برسند، وقتي به هم رسيدند تازه فهميدند كه به درد هم نمیخورند، حالا براي اینکه زودتر از هم جدا شوند، دست به هر كاري ميزنند.
✍🏻 زهرا آخوندی
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#داستانک
🔸خواب بوديم
بهگمانم مادر مدتها درد داشت. ما نميدانستيم. تازه امروز از نسخههايش فهميدم؛ از داروهاي ضد دردش.
بيچاره ديشب راحت شد. نميدانيم چه ساعتي؟! ما خواب بوديم. صبح، وقتي صبحانه ما سروقت آماده نشد، فهميديم.
✍🏻پوران حجت انصاري
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#بهار
#عید
#داستانک
😎 حس ششم
علی کرمی
🔸 مرد پرسید: راستی تو متولد چه ماهی هستی؟
🔹 زن گفت: حدس بزن!
🔸 -خب! حدس زدن یه ذره سخته و...
🔹 زن حرف مرد را برید و هیجانزده گفت: حدس بزن، حدس بزن...
🔸 مرد لبهایش را غنچه کرد و سگرمههایش درهم رفت و فکر کرد. سپس گفت: امممم... فروردین؟
🔹 زن کف دستهایش را به هم کوفت و از جا پرید و جیغ کشید: واااااای چطوری تونستی اینقدر سریع حدس بزنی؟!
🔸 مرد که از آنهمه هیجانزدگی زن هول شده بود، گفت: خب من... راستش... هیچی... یعنی میخواستم ماههای سال رو به ترتیب نام ببرم.
انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#بهار
#عید
#داستانک
🔘 پاکسازی
مهیار قوچانی
🤣 حکم کرده بود: «همهجا باید تمیز شود؛ همهجا»
که همین هم شد؛ همهجای خانه تمیز و پاکیزه شد. طبیعتاً جیب پدر خانواده هم جزئی از خانه بود...
📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#بهار
#عید
#داستانک
🌸 بهار منتظر من همیشه پشت در است
ملیحه بهارلو
🌹 بهترین لباسش را پوشید. بهترین عطرش را زد و راهی شد. همیشه بعد از تحویل سال، اولین کاری که میکرد، دیدار او بود. سوار ماشین شد و راه افتاد. سر راهش جلوی گلفروشی نگه داشت و یکدسته گل نرگس خرید؛ گل موردعلاقه هر دویشان بود.
🌹 وقتی رسید. باران تازه شروع شده بود. بهتر از این نمیشد؛ همانچیزی که هر دویشان همیشه میخواستند؛ بوی باران.
از دور او را دید. قدمهایش را تندتر کرد. وقتی رسید، کنارش نشست و گفت: سلام. عیدت مبارک. امیدوارم امسال دیگه بتونیم با هم باشیم.
نرگسها را بو کرد و روی قبر گذاشت.
✍️ حسین منزوی
📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#بهار
#عید
#داستانک
💟 برازنده شماست!
مرجان عالیشاهی
☑️ من و رسول داشتیم برای نوروز خرید میکردیم. اولین عید زندگی مشترکمان بود. همان اول بازار، کتوشلوار طوسیرنگی توی ویترین چشمم را گرفت. زیرچشمی رسول را پاییدم که حواسش را داده بود به جوانکی که سعی میکرد به هر شکلی شده دستمال توالتهایش را بفروشد. رسول را متوجه کتوشلوار کردم. گفت «آره خیلی خوشگله تا دیدمش خواستم بهت بگم که بخریمش. ای ناقلا! تو چطوری ذهن منو میخونی؟!»
💑 خندیدم. با خودم فکر کردم روح من و رسول خیلی به هم نزدیک است و میتوانیم بدون ایجاد زحمت برای زبان، خواستههایمان را به هم بگوییم. داخل فروشگاه شدیم و رسول کتوشلوار را خوب وارسی کرد و قیمت گرفت. بیرون رفت و با جوانک دستفروش وارد شد. جوانک را به اتاق پرو راهنمایی کرد. جوان، کتوشلوار پوشیده پهنای فروشگاه را قدم زد و خندید و خوشحال بود. من فقط نگاه میکردم. جوان از من هم تشکر کرد. زبانم چرخید، گفتم: «قابل نداره، برازنده شماست بهبه» و از این حرفها... عید را هم تبریک گفتم و پسر جوان یک بسته دستمال توالت به من هدیه عید داد.
📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#بهار
#عید
#داستانک
🎂 جشن جهان
محمد درودگری
😔- چرا غمگینی پسر؟
😊- چون همه خوشحالن!
🤔- نمیشه اینبار سعی کنی یهجور متفاوتی خوشحال باشی؟
😧- نه فکرشو بکن، سیصد میلیون نفر از مردم عالم این لحظهرو جشن گرفتهان. همراهی در این سطح با عوامالناس؟! نه شوخیش هم قشنگ نیست.
📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#بهار
#عید
#داستانک
💠 بر فراز برج نگهبانی
مهیار قوچانی
🔸هفتسین زیر زبان سرباز:
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
سارا
📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#زن_زندگی_آزادی
چوپان گله گوسفندان را به آغل برد
و همه درهای آن را بست
چون گرگهای گرسنه سر رسیدند
درها را بسته یافتند
و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند
برگشتند تا نقشه ای
برای بیرون آمدن گوسفندان از آغل پیدا کنند
سرانجام ، گرگ ها به این نتیجه رسیدند
که راه چاره …
برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است
که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند !!!
گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند
و به دور آغل چرخیدند
چون گوسفندان فریاد گرگها را شنیدند
که از آزادی و حقوق شان دفاع میکنند
برانگیخته شدند و به آن ها پیوستند
آن ها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغل
با شاخ های شان کردند
تا این که دیوارها شکسته شد
و درها باز گردید
و همگی آزاد شدند
گوسفندان به صحرا گریختند
و گرگها پشت سرشان دویدند
چوپان صدا می زد
و گاهی فریاد می کشید
و گاهی عصایش را پرتاب میکرد
تا بلکه جلوی شان را بگیرد
اما هیچ فایده ای دستگیرش نشد
گرگها گوسفندان را
در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند
آن شب …
شبی تاریک برای گوسفندان آزاد و رها بود
و شبی اشتها آور …
برای گرگهای به کمین نشسته!
#داستانک
┈••✾•🌷🏴🌷•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#پدر
#داستانک
📝 وجدان آسوده
☘️ همهشون اومده بودند در خونه من، با يه دستهگل بزرگ. رو دستهگل چه چيزهايی نوشته بودند!
يه قسمتشرو كه تونستم بخونم اين بود «همسری مهربان و پدری فداكار» خندهام گرفت. واقعاً راست میگفتند؟! آخه من یکعمر در حسرت شنيدن همين حرفها بودم!
بعد با وجدانی آسوده چشمانم را روي هم گذاشتم و در گور خوابيدم.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#پدر
#داستانک
📝 یتیم
☘️ به دختر کوچکش گفت: رقیهجان! عمه اينا که اومدن اینجا، جلوی زهرا نیای دست دور گردنم بندازی یا بشینی روی پاهام! خب؟ بابایی هم صدام نزن!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#پدر
#داستانک
📝 جيبهای بابا
☘️ سبيلهايش كه درآمد، با اون كتی كه مامان براش روبهراه كرده بود تو آينه عين بابا شده بود. يه بابای كوچک و بیخيال و خندان.
دست كه تو جيبهای كتش كرد، خنده رو لباش ماسيد! پس بابا راست میگفت: جيبهايش خالیخالی بود.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#پدر
#داستانک
📝 جيبهای بابا
☘️ سبيلهايش كه درآمد، با اون كتی كه مامان براش روبهراه كرده بود تو آينه عين بابا شده بود. يه بابای كوچک و بیخيال و خندان.
دست كه تو جيبهای كتش كرد، خنده رو لباش ماسيد! پس بابا راست میگفت: جيبهايش خالیخالی بود.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#بهار
#عید
#داستانک
💟 برازنده شماست!
مرجان عالیشاهی
☑️ من و رسول داشتیم برای نوروز خرید میکردیم. اولین عید زندگی مشترکمان بود. همان اول بازار، کتوشلوار طوسیرنگی توی ویترین چشمم را گرفت. زیرچشمی رسول را پاییدم که حواسش را داده بود به جوانکی که سعی میکرد به هر شکلی شده دستمال توالتهایش را بفروشد. رسول را متوجه کتوشلوار کردم. گفت «آره خیلی خوشگله تا دیدمش خواستم بهت بگم که بخریمش. ای ناقلا! تو چطوری ذهن منو میخونی؟!»
💑 خندیدم. با خودم فکر کردم روح من و رسول خیلی به هم نزدیک است و میتوانیم بدون ایجاد زحمت برای زبان، خواستههایمان را به هم بگوییم. داخل فروشگاه شدیم و رسول کتوشلوار را خوب وارسی کرد و قیمت گرفت. بیرون رفت و با جوانک دستفروش وارد شد. جوانک را به اتاق پرو راهنمایی کرد. جوان، کتوشلوار پوشیده پهنای فروشگاه را قدم زد و خندید و خوشحال بود. من فقط نگاه میکردم. جوان از من هم تشکر کرد. زبانم چرخید، گفتم: «قابل نداره، برازنده شماست بهبه» و از این حرفها... عید را هم تبریک گفتم و پسر جوان یک بسته دستمال توالت به من هدیه عید داد.
📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#بهار
#عید
#داستانک
🎂 جشن جهان
محمد درودگری
😔- چرا غمگینی پسر؟
😊- چون همه خوشحالن!
🤔- نمیشه اینبار سعی کنی یهجور متفاوتی خوشحال باشی؟
😧- نه فکرشو بکن، سیصد میلیون نفر از مردم عالم این لحظهرو جشن گرفتهان. همراهی در این سطح با عوامالناس؟! نه شوخیش هم قشنگ نیست.
📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#امام_زمان
#داستانک
💠 داستانک مهدوی
✍️ سیده فاطمه موسوی
🔰 از سیاست بحث میکردند؛ هر کدام دلیل و ادعا میآوردند که حق با آنهاست.
گفتم: دعا کنید اونی که باید بیاد، بیاد و حق و باطلرو از هم جدا کنه.
هر دو به طرفم چشمغره رفتند!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#امام_زمان
#داستانک
💠 داستانک مهدوی
✍️ سیده فاطمه موسوی
🔰 بچه لقمهای غذا میخورد و بلند میشد و میدوید.
مادرش مدام داد میزد: مهدی بیا!
برگشت و به من گفت: این قدر که من اینو هر روز صدا میزنم، اگه اصلکاریرو صدا میزدم، تا حالا اومده بود!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#امام_زمان
#داستانک
💠 داستانک مهدوی
✍️ سیده فاطمه موسوی
🔰 پسرک ظرف خرما را گذاشته بود روی پاهایش و ویلچرش را به جلو هل میداد.
ـ بفرمایید آقا!
دانهای خرما برداشتم و گفتم: ایشالا هر چی از خدا میخوای، بهت بده!
توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: فقط دعا کنید «آقا» بیاد.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#امام_زمان
#داستانک
💠 داستانک مهدوی
✍️ سیده فاطمه موسوی
🔰 زن نماز مخصوص و نماز تحیت را خواند و نشست و تسبیح به دست شروع کرد به ذکر گفتن.
دخترک پرسید: مامان! امام زمان کیه؟
زن گفت: اللهاکبر!
دخترک پرسید: مامان امام زمان کجاست؟
زن گفت: اللهاکبر!
دخترک گفت: مامان من که کسی رو نمیبینم.
زن تشر زد: چه قدر حرف میزنی! نمیبینی که دارم ذکر میگم!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#امام_زمان
#داستانک
💠 داستانک مهدوی
✍️ سیده فاطمه موسوی
🔰 _گل! گل! آقا برای خانومت! خانوم سوپریز برای آقاتون! دختر کنار خیابان ایستاد. اتوبوس کنار پایش توقف کرد. دخترک نوشته روی اتوبوس را هجی کرد:
مس..جد... م ... قد ... دس ... جم ... کران
شاگرد راننده در را باز کرد. فلاکس به دست، پایین پرید. دخترک با چابکی وارد اتوبوس شد.
_ آقا گل!... گل برای جمکران. آقا نمیخواید گل ببرید جمکران؟
راننده تشر زد: بچه برو پایین! مگه اینجا جای گل فروختنه؟! لاالهالاالله
دستی در میانه اتوبوس، به او اشاره کرد. دخترک بیکلام، پا تند کرد. مرد جوان سه اسکناس ده هزار تومانی را به سمت او گرفت: یه دسته گل نرگس!
دخترک دستهای گل نرگس جدا کرد و به طرف مرد گرفت.
ـ ممنون دختر گلم!
خواست برگردد اما نرفت. لب گزید.
ـ چیه پول کم بهت دادم؟
دخترک سرش را به اطراف چرخاند. چشم دوخت به دستهگل مرد و گفت:
_ جمکران اون جاییه که میگن امام زمان توشه؟
مرد لبخند زد: آقا همهجا هست، ولی اونجا مسجدشه.
دخترک چند شاخه گل جدا کرد و به طرف مرد گرفت:
_ اینو میبری از طرف من، بگو نذریه مریمساداته! بگو مریمساداتم دوست داره یه روزی مامان مریضشو بیاره پیش شما.
چشمهای مرد روی صورت دخترک ماند.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#امام_زمان
#داستانک
💠 داستانک مهدوی
✍️ سیده فاطمه موسوی
🔰 مرد مشتش را کوبید روی میز. نفس عمیقی کشید و گفت: نه امیدی، نه چیزی، هیچکس توی این دنیا نگران من نیست. هیچکس ککش هم نمیگزه که من توی این همه بدبختی دستوپا میزنم، و بلند شد تا برود.
زن گفت: نگو هیچکس نیست، تو چشمهاتو بستی!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#امام_زمان
#داستانک
💠 داستانک مهدوی
✍️ سیده فاطمه موسوی
🔰 سرش را روی مهر گذاشت:
خدایا! کمک کن قرض همه ادا بشه، قرض منم کنارش! خدایا! یه خونه خوب، یه ماشین خوب، ایشالا پسرم یه دانشگاه خوب قبول بشه، برای دخترم خواستگار خوب پیدا بشه، خدایا به روزیمون وسعت بده... خواست سر از سجاده بردارد، چیزی یادش افتاد:
راستی، خدایا فرج آقا امام زمان رو هم برسون!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#جنگ
#داستانک
🔸سلطان محمود غزنوی از طلحک پرسید:
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز میشود؟
طلحک گفت: ای پدر سوخته!
سلطان گفت: توهین میکنی سر از بدنت جدا خواهم کرد...!
طلحک خندید و گفت: جنگ این گونه آغاز میشود!
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد...!
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
👓🕶🥽 عینکفروشی دنیابین
در قلب شهر، مغازهای کوچک و قدیمی به نام «عینکفروشی دنیابین» قرار داشت. صاحب مغازه، آقای نوری، مردی مهربان و دانا بود که سالها تجربه در فروش عینک داشت.
یک روز، مردی جوان وارد مغازه دنیابین شد. او به دنبال عینکی بود که بتواند دنیا را از زاویهای متفاوت ببیند. آقای نوری با شگفتی حرف مرد را گوش داد و سپس دو جفت عینک از پشت ویترین بیرون آورد و گفت:
اینها عینکهای بدبینی و خوشبینی هستند. با هر کدام از اینها دنیا را به شکلی متفاوت خواهید دید.
مرد جوان با کنجکاوی به عینکها نگاه کرد و عینک بدبینی را برداشت و به چشم زد. ناگهان همه چیز در اطرافش تیره و تار شد. مردم عبوس و ناراحت به نظر میرسیدند و خیابانها پر از زباله و بینظمی بود. با خودش گفت چقدر دنیا جای مزخرفی است.
سپس عینک خوشبینی را امتحان کرد. این بار همه چیز روشن و زیبا شد. مردم را دید که با لبخند و شادی در خیابانها قدم میزدند و گلها در هر گوشهای شکوفا بودند. با خودش گفت چقدر دنیا پر از امید و زیبایی است.
آقای نوری با نگاهی عمیق به مرد گفت: «دنیا همان است که هست، اما این ما هستیم که انتخاب میکنیم چگونه به آن نگاه کنیم. وقتی کسی را دوست داری، با عینک خوشبینی به او نگاه میکنی و همه چیز خوب به نظر میرسد. اما وقتی کسی را دوست نداری، عینک بدبینی به چشم میزنی و همه چیز تیره و تار میشود.»
مرد جوان با تأمل به حرفهای آقای نوری گوش داد و فهمید که حق انتخاب با اوست. تصمیم گرفت که عینک خوشبینی را بخرد و دنیا را از زاویهای مثبت ببیند.
اما آقای نوری دست برد زیر پیشخوان و عینک سومی را به او نشان داد.
_این عینک واقعبینی است. این را هم تست بفرمایید.
مرد جوان گفت: لازم نیست من انتخابم را کردهام!
آقای نوری گفت: هر طور مایلید ولی بدانید با عینک خوشبینی، دنیا را آنطور که دوست داری میبینی نه آنطور که هست. عینک واقعبینی، توهمات و انتظارات غیرواقعی را کنار میزند و دنیا را همانطور که هست به تو نشان میدهد. نه زیباتر نه زشت تر. واقعیت است که زندگی ترکیبی از خوبیها و بدیهاست. عینک بدبینی تو را بدحال میکند، عینک خوشبینی، تو را خوشحال میکند اما عینک واقعبینی را که بزنی گاه خوشحالی و گاه بدحال..
مرد جوان به فکر فرو رفت و پرسید: بهای آن چیست؟
آقای نوری خندید و گفت بهای مادی ندارد بهای غیرمادیاش، پذیرش واقعیتها و رها کردن توهمات است.
مرد که تا کنون اینگونه به دنیا نگاه نکرده بود احساس کرد زاویه متفاوت خود را پیدا کرده است. تصمیم گرفت بهای عینک را بپردازد و با نگرشی واقعبینانه به زندگی ادامه دهد.
و اینگونه بود که مرد جوان هم دنیابین شد.
#داستانک
#داستان_اخلاق
#اخلاق_و_زندگی
✍️ عبدالله عمادی (معین)
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena