eitaa logo
شعر و داستان
1.7هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
76 ویدیو
44 فایل
ارتباط با مدیر. ارسال اشعار @alirezaei993
مشاهده در ایتا
دانلود
مُقدَّر می‌شود با یک نگاهَت لیلةالاَسراء سلام اِی سوره‌یِ قدرِ شبِ‌قدرِ رسولُ‌اللّه سلام اِی دخترِ رحمت درود اِی همسرِ غیرت شما اُمُّ‌البُکایی می‌شناسی گریه‌کن‌ها را سلام اِی بهترین مضمونِ شاعرهایِ آئینی که داده جُز شما از نانِ شاعر تا قَوافی‌ها سلام اِی آنکه از دستَت کریمان لقمه می‌گیرند توسّل می‌کند حتّی به خاکِ چادرت مولا سلام اِی یاسِ نیلی جایِ سیلی را نهان کردی ولی مانده به رویِ چادرت اِی وای جایِ پا سلام اِی قبرِ پنهان از نظرها زائرت آقا به صورت می‌زند با ذکرِ مادر مادر این شب‌ها سلام اِی روضه‌خوانی که دوزانو را بغل کردی چه آمد بر سرَت که دخترت می‌گفت واٰ اُمّا سلام اِی شالِ مشکیِ عزایِ مادرِ سادات بدان که می‌رسد درمانِ دردَش جمعه‌ای از راه @shearvdastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید بساط داغ وعزایش علم شود باید عزای مادرمان محترم شود ای داغ مادرمان کم نمیشود حتی اگرکه دست مغیره قلم شود تالحظه ای که زهرا نیامده یک سوزنی نباید از این روضه کم شود @shearvdastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است! و «پناہ بر خدا» از شرّ عاشقی که پرھیزگار شود... @shearvdastan
سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟ افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟ من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟ هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی مغرور، ولی دست به دامان ِ رقیبان رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟ ‌ «تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار» ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی! @shearvdastan
گرچه با این شیوه جای آشتی نگذاشتی دوستت دارم به صلح و جنگ و قهر و آشتی فاصله از هر گره کوتاه خواهد شد اگر قهر هم با تو خوش است امّا برای آشتی با که خواهی باز کرد این در که بر من بسته ای؟ برکه خواهی بست دل را، چون ز من برداشتی؟ تو همان بودی که می پنداشتم، می خواستم گرچه شاید من نبودم آن که می پنداشتی آه می بخشی که چندی در گمانت داشتم من نبودم آن که چشم دل به راهش داشتی من بَدم آری تو امّا خرمنت توفان مباد کاشکی زان باد بدبینی که در خود کاشتی کوه واری باید اکنون بوده باشد در دلت بس که غم بر رنج و حسرت بر ملال انباشی بس که چشمانت فریبت دادو، وهمت راه زد بلکه گاهی چشمه ای را هم سراب انگاشتی قبله دیگر کن، گشایش شاید از این سوست: عشق! ای که جز نفرت نماز دیگری نگزاشتی @shearvdastan
هر صبح با شنیدن عطسه می‌ایستم که حادثه از خانه بگذرد آنگاه، دنبال آن به راه می‌افتم
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی @shearvdastan
لا تسألي: تُحبُّني؟ كنت ولا أَزالْ... از من نپرس: دوستَم داری؟ دوستَت داشتَم و دارَم... ♥️ @shearvdastan
چون سنگ بر آیینه مزن، کینه خود را مشکن دل و مجروح مکن سینه خود را تا آب شود از تب و تابش غم غربت چون هیمه در آتش بفکن کینه خود را هر لحظه مشو دیگر و خورشید که سر زد از یاد مبر صحبت دوشینه خود را هر دانه که دیدی مخور ای مرغ بهشتی! باری به خورندت بگزین چینه خود را تا مهر در آن رغبت دیدار بیابد با خشم مکدر مکن آیینه خود را این سان مفکن عشق به تعلیق و به تعطیل برشنبه مسلط مکن آدینه خود را @shearvdastan
شهرها سوخته از آتش آهی گاهی ناله‌ای داده به باد افسر شاهی گاهی ای بسا قدرت پیکان تهمتن نکند آن‌چه کرده مژه‌ی چشم سیاهی گاهی نظری کن سوی رندان که سلاطین جهان بنوازند فقیران به نگاهی گاهی گر دمد سبزه‌ی عشق از دل ما نیست عجب رسته درسینه‌ی بس، سنگ گیاهی گاهی به امید کرم خواجه‌ی خوبان باشد گر کند بنده‌ی گمراه گناهی گاهی شادمان باش که در دیده‌ی ارباب وفا کوه هم سنگ بود با پرکاهی گاهی پای رفتن نبود در ره سرمنزل عشق آن‌که را هست غم کفش و کلاهی گاهی خاکسارا خبر گمشدگان را تو بگوی گر نباشد خبر از سالک راهی گاهی @shearvdastan
با اینکه پیکرِ پسرش بوریا شود عریان به روی خاک بیابان رها شود با اینکه از قضیّه خبر داشت فاطمه با اینکه دردِ دست و کمر داشت فاطمه پا شد برای امرِ مهمی وضو گرفت آهی کشید و بغضِ بدی در گلو گرفت صندوقچه ی لباس و کفن را که باز کرد نفرین به اهل کوفه و شام و حجاز کرد میدید فاطمه شده پنجاه سال بعد در قتلگاه آمده سرباز اِبن سعد با نیزه اش به روی تن شاه میکشد نقشه برای پیروهن شاه میکشد زهرا که دید واقعه را سوخت عاقبت با آه و گریه پیروهنی دوخت عاقبت با بازوی شکسته ی خود... روزِ آخری با چشم نیم بسته ی خود... روزِ آخری پیراهن حسین خودش را قواره کرد گریه برای آن بدن پاره پاره کرد هر سوزنی که رفت به دستش دلش شکست میدید نیزه ای وسط سینه اش نشست پیراهنش همینکه به زیر گلو رسید در قتلگاه پنجه ی قاتل به مو رسید تا روی پیکر پسرش یک سپاه رفت خولی رسید و فاطمه چشمش سیاه رفت رضا قربانی @shearvdastan
آن يار طلب کن که تو را باشد و بس معشوقه ی صد هزار کس را چه کنی @shearvdastan
با کوله بار خستگی ام بر دوش از رنج روز آمده بودم بهمن* به شوق میوه سلامم گفت دستم تهی ز مرحمت باغ آن شب هوای خانه چه شرجی بود پیشانی ام چه بارش سردی داشت تصویر کن تصویر کن مردی در آستانه ی در می‌مُرد مردی هزار مرتبه کوچک‌تر از چشم‌های کوچک بهمن * نام فرزند شاعر
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند که در شکنجه بود هرکسی که هشیار است @shearvdastan
اخم‌هایت خفه‌ام می‌کند ای کاش یکی گره بین دو ابروی تو را شل بکند... @shearvdastan
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم خاموشی لبم نه ز بیداری و رضاست از چشم من ببین که چه غوغاست در دلم من نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم دستی به سینه ی من شوریده سر گذار بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم زین موج اشک تفته و توفان آه سرد ای دیده هوش دار که دریاست در دلم باری امید خویش بدلداریم فرست دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم @shearvdastan
پس چه هستی ای فلک، گردور باطل نیستی چیستی ای عمر، گر زهر هلاهل نیستی زهر نوشاندن هم ای تقدیر بی آداب نیست من به قسمت راضی ام اما تو عادل نیستی در وفاداری ندیدم هیچکس را مثل تو ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی گریه کن بر حال خویش ای موج از دریا ملول لحظه ای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی هر که با من بود روزی دل برید از من، تو نیز دل به رفتن می سپاری، گرچه مایل نیستی گفت: روزی بازمیگردم، فراموشم مکن گفتمش: در بی وفایی نیز کامل نیستی @shearvdastan
تمام سهم من از روشنی همان نوری‌ست که از چراغ شما بر اتاق می‌افتد @shearvdastan
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟ اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود @shearvdastan
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است   دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست    من از تو می نویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست            درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است تا این غرل شبیه غزل های من شود                چیزی شبیه عطر حضور شما کم است گاهی ترا کنار خود احساس می کنم         اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست  آیا هنوز آمدنت را بها کم است @shearvdastan
با اینکه پیکرِ پسرش بوریا شود عریان به روی خاک بیابان رها شود با اینکه از قضیّه خبر داشت فاطمه با اینکه دردِ دست و کمر داشت فاطمه پا شد برای امرِ مهمی وضو گرفت آهی کشید و بغضِ بدی در گلو گرفت صندوقچه ی لباس و کفن را که باز کرد نفرین به اهل کوفه و شام و حجاز کرد میدید فاطمه شده پنجاه سال بعد در قتلگاه آمده سرباز اِبن سعد با نیزه اش به روی تن شاه میکشد نقشه برای پیروهن شاه میکشد زهرا که دید واقعه را سوخت عاقبت با آه و گریه پیروهنی دوخت عاقبت با بازوی شکسته ی خود... روزِ آخری با چشم نیم بسته ی خود... روزِ آخری پیراهن حسین خودش را قواره کرد گریه برای آن بدن پاره پاره کرد هر سوزنی که رفت به دستش دلش شکست میدید نیزه ای وسط سینه اش نشست پیراهنش همینکه به زیر گلو رسید در قتلگاه پنجه ی قاتل به مو رسید تا روی پیکر پسرش یک سپاه رفت خولی رسید و فاطمه چشمش سیاه رفت رضا قربانی @shearvdastan
سالروز ۹ دی فتنه شاید، روزگاری اهلِ ایمان بوده باشد آه! این ابلیس شاید، روزی انسان بوده باشد فتنه شاید، در لباسِ میش، گرگی تیزدندان در لباسی تازه شاید، فتنه چوپان بوده باشد فتنه شاید، کُنجِ پستوی کسی، لای کتابی؛ فتنه لازم نیست حتماً، در خیابان بوده باشد فتنه شاید، در صفِ صِفّین می‌جنگیده روزی فتنه شاید، در زمانِ شاه، زندان بوده باشد! فتنه شاید، با امام از کودکی همسایه بوده یا که در طیّاره‌ی پاریس- تهران بوده باشد فتنه شاید، تابی از زُلفِ پریشانِ نگاری فتنه شاید، خوابی از آن چشم فتّان بوده باشد فتنه شاید، این‌که دارد شعر می‌خواند برایت؛ وا مصیبت! فتنه شاید، از رفیقان بوده باشد ذرّه‌ای بر دامنِ اسلام، نَنْشیند غباری نامسلمانی اگر، همنامِ سلمان بوده باشد دوره‌ی فتنه‌ست آری، می‌شناسد فتنه‌ها را آن‌که در این کربلا، عبّاس دوران بوده باشد فتنه خشک و ‌تر نمی‌داند، خدایا وقتِ رفتن  کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد‌ @shearvdastan
بسیار سخن بود نگفتیم و گذشتیم ...🌱🌱 @shearvdastan