eitaa logo
شعر و غزل
2.2هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
531 ویدیو
39 فایل
📕شعر و غزل های عاشقانه و عارفانه 📕معرفی انواع کتاب همراه با پی دی اف 📚حکایت و داستان
مشاهده در ایتا
دانلود
یه قاضی وجود داره به اسم «زمان» که هرکسی رو سر جای خودش می شونه! @Sheeroghazal
زمان آدم ها را عوض نمی کنه زمان حقیقت آدم ها رو آشکار می کنه… 🍃🌸@Sheeroghazal 📚شعر و غزل🌹
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد مدیریت درست زمان یکی از مهم ترین اقدامات شما برای رسیدن به موفقیت است. با مدیریت درست زمان می توانید انرژی خود را در مسیر مناسب خرج کرده و هوشمندانه تر کار کنید نه سخت تر! یکی از مهم ترین عواملی که دو گروه افراد موفق و غیرموفق را از هم جدا می کند، مهارت هر کدام در مدیریت زمان است. @sheeroghazal 📚شعر و غزل🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچیزی در زمان خودش اتفاق می افتد صبورانه در انتظار زمان بمان ... هرچیز در زمان خودش روی می دهد... باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند... درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند... 🌸🌱 @Sheeroghazal 📚شعر و غزل🌹
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟» ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.» پس عشق از که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست. غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.» در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.» غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.» عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.» عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟» علم پاسخ داد: «» عشق با تعجب گفت: «زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.» @Sheeroghazal ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═