سوار تاکسی شدم
انقدرررررر راننده تاکسی حرفهای قشنگی زد که من مات و مبهوت و حیران شده بودم!
میگفت :
پدرم بیسواد بود و روستایی
ما هم تمام کودکی و نوجوانیمان در روستا گذشت. منتهی یک پدر بیسوادی که شغل آزاد داشت و با زحمت پول در میآورد؛ آن چنان مواظبمان بود و نصیحتمان میکرد کرد که هیچکداممان از مسیر درست منحرف نشدیم. راننده تاکسی بود اما از صد ها کارمند پشت میز نشین با سواد تر و فهمیم تر بود.
از همکلاسی اش در دبیرستان میگفت که با اینکه پدرش در مقابل مدرسه دکان داشت. از احوال فرزندش بی خبر بود و پسرش درگیر حواشی شده و به بیراهه رفته بود. و از پدر خودش میگفت که از روستا برای اطلاع از وضعیت درس و اخلاق فرزندش به شهر می آمد و برمیگشت.
از رفاقت گفت. تاکید کرد که هیچ رفیقی خانواده نمیشود و همه دوستیها به ابتذال و انحراف کشیده میشود اگر در آن زیاده روی صورت بگیرد. راننده تاکسی شبیه یک روانشناس میگفت رفاقت باید خط کشی داشته باشد و محدوده اش باید به شکلی باشد تا به خانواده و سلامت روان انسان ضرر نزند.
حرفهاییکرانندهتاکسی
یکشبپائیزیکوتاهوعجیب
✍🏻 طلبهیجوانِحزباللهی
#روز_نوشتهای_دلی
یکی از سخت ترین کارها و وظایف یک طلبه آماده کردن متن سخنرانی برای حضور در محافلیِ که دعوت شده. کار ساده ای نیست و واقعا مسئولیت سنگینیه ..
امروز قسمت شد تا ده دقیقه از سخنرانی استاد پناهیان عزیز رو گوش بدم. میگفتن بعضی از طلبه ها میپرسن بریم دنبال کار علمی یا کار تبلیغی؟ منم بهشون میگم برای اینکه مبلغ باشید باید از لحاظ علمی خودتونو رشد بدید. فکر نکنید تبلیغ کار ساده و پیش پا افتادهای! بلکه از همه مراتب طلبگی بالاتر و تخصصی تر و سخت تره :)
#طلبگی
کنج دنج خانهی مادربزرگ
در کنار پرتقال و خرمالو و انار
صفحات کتابم را ورق میزنم .
و از تمام وجودم بوی پائیز را
استشمام میکنم :)
#روز_نوشتهای_دلی
امسال سه چهار تا همکلاسی افغانستانی دارم. توی خیلی از درسها باهم هم بحث هستیم و مباحثه میکنیم. به شدت باهوش و پرتلاش مهربونن . خیلی بابت این مراودات خوشحالم :)
فاطمیه س شروع شد .
جدا از تمام غم و اندوهی که بر قلبمان نشسته است و جدا از تمام دانههای اشک که بی هوا سرازیر میشوند. این ایام باید ما را به فکر فرو ببرد. باید بیدارمان کند. روضهها و محفلهای فاطمیه باید از ما یک مبارز به تمام معنا بسازد .
و اِلا خودمان را با ظواهر گول زده ایم. زهرای مرضیه س، برای دفاع از ولایت و تبیین حق با تمام وجود ایستادگی کرد. آن وقت ما یک کنج بنشینیم و اشک بریزیم و برویم دنبال زندگیمان؟ این اشکها فایده ای هم دارد؟ باید شبیه مادرمان برای اسلام تا پای جان مجاهدت کنیم. و آن وقت سربلند و با لبخند در مقابل مولایمان مهدی بیاستیم و آن وقت ادعا کنیم که مسلمانیم.
✍🏻 طلبهیجوانِحزباللهی
#فاطمیه | #ایام_فاطمیه
قشنگی اسلام و ایمان و اعتقاد به خدا، احساس امنیت و آرامش و عاقبت بخیریِ که در هر شرایطی قلب و روح آدمو آروم میکنه :)
نمیدونم دقت کردید یا نه؟ آدمهایی که خیلی اعتقاد به قوانین اسلام و مبانی انقلاب ندارن، دائما در حال اضطراب و ترس از آینده هستن.
یک هفته ای میشه که درگیر مراسم امروز بودیم :) نه تنها بابت برگزاریش خوشحالیم بلکه هزاران بار خداروشکر میکنیم که لحظه به لحظه کنارمون بود و کمکمون کرد.
راستش اون روزی که به فکر تاسیس یه هیئت افتادیم و دستامونو بهم گره زدیم حتی فکرش رو هم نمیکردیم که یروز بخواییم هیئتمون رو کنار شهدا برگزار کنیم. مهمان دعوت کنیم و حسابی تدارک ببینیم. اما حضرت زهرا س خودش کمکمون کرد و اتفاق زیبای امروز رقم خورد ...
عکسهای هیئت امروز رو تقدیم نگاهتون میکنم. کلیپی که درست کردم ارسال نمیشه امروز انگار نت وضع خوبی نداره.
امروز قرار بود خیلی مختصر شهید علی عربی رو در حین برگزاری هیئت معرفی کنیم. سر صبح وقتی هنوز مهمان ها نرسیده بودن خیلی اتفاقی پدر شهید برای زیارت شهدای گمنام اومد و چند دقیقه در کنار ما بود. شاید این یه پیغام بود از طرف خود شهید :) انگار میخواست بگه من حواسم بهتون هست و کنارتونم...
از دل ترافیک و در هجوم خودروهایی که معلوم نبود به دنبال کدام مقصد اینطور پا روی گاز میگذراند و با سرعت میروند؛ خودم را گم کردم. پاهایم بی اختیار راه میرفتند و انگار در تلاش بودند تا از میان آنهمه خودرو راه نجاتی پیدا کنند. ذهنم اما جای دیگری بود. فرسنگها آن طرف تر از خیابان و حتی دور تر از مرزها .
من به مقصد رسیدم.
من خیلی خداروشکر میکنم در طول روز. بابت چیزهای ساده. چیزهای خیلی خیلی ساده ... بهش میگم خدایا دمت گرم که همه چیو به بهترین شکل ممکن سرجای خودش قرار دادی و کنارم بودی.
توهم خداروشکر کن. دنبال بهانه بگرد که ازش تشکر کنی. اون بهترینه و هرچی بخواااای بهت میده. ازش کم نخواه و خودتو کم نبین :)
امشب با دقت به صورتش نگاه کردم.
لاغر تر از قبل شده بود. حتی چینهای کنار چشمهاشو که زیر عینک قایم شده بود شمردم. خط های روی پیشونی و خط لبخند عمیقش عجیب بود و زیباترش کرده بود.
هنوز هم صلابت گذشته رو داشت. نگاهش نافذ بود و کلامش مثل قبل پر از درس و نکته و تجربه ..
وقتی خندید تازه فهمیدم که چندتا از دندونهاش دیگه نیستن. انگار موقع خنده سعی میکرد جای خالی اونها پنهان کنه.
دستهاشو که نگاه کردم انگار کتابی پر از داستان و مشقت رو باز کردم. دستهاش پر بود از زخم های زحمت و تلاش و خدمت.
از بچگی قهرمان بود برای من. الانم هست. چرا؟ چون ۸ سااااال بخاطر من و خانوادم و مردمم جنگید و کم نیاورد. تا الانم هرچی یادم میاد بخشیده و از خودشو و سودشو و منفعتش گذشته.
این مرد تکرار نشدنیِ. نه بخاطر اینکه پدربزرگِ منه. بلکه چون قهرمانِ این ملتِ. چون جانبازِ و یک عمر با سختی نفس کشیده تا ما با آرامش سر روی بالین بزاریم.
من به صورتش با دقت خیره شدم و فهمیدم خط های پر و متراکم چهره اش، بیشتر از همیشه نشون دهندهی وجود با ارزش و بیمثالشه....
سایت مستدام پدربزرگ
عمرت با عزت سرباز خمینی .