فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نحوه شهادت شهید آیت الله مفتح از زبان قاتلش
🌹۲۷ آذر سالروز شهادت شهید مفتح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱مجموعهاستوری
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه #فاطمیه
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
🌐 روبیکا:
🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَتَوَلَّىٰ عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَىٰ عَلَىٰ يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ»
و (یعقوب) از آنها روى برگرداند و گفت:«وا اسفا بر یوسف!» و چشمان
او از اندوه سفید شد. امّا خشم خود را فرو مى برد (و هرگز کفران و بى تابى نمى کرد).
(سوره مبارکه یوسف/ آیه ۸۴)
🌺🌺🌺🌺
❇ تفســــــیر
در این حال، غم و اندوه سراسر وجود یعقوب(علیه السلام) را فراگرفت و جاى خالى بنیامین، همان فرزندى که مایه تسلّى خاطر او بود، وى را به یاد یوسف(علیه السلام)عزیزش انداخت; به یاد دورانى که فرزند برومندش را در آغوش داشت و استشمام بویش هر لحظه زندگى و حیات تازه اى به وى مى بخشید، امّا امروز نه تنها اثرى از او نیست بلکه جانشینش بنیامین نیز به سرنوشت دردناک و مبهمى همانند سرنوشت او گرفتار شده است و از آنان روى برگرداند و گفت: وااسفا بر یوسف! (وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قَالَ یَا أَسَفَى عَلَى یُوسُفَ).
🌼🌼🌼
برادران که از ماجراى بنیامین، خود را در برابر پدر شرمسار مى دیدند، از شنیدن نام یوسف(علیه السلام) در فکر فرو رفتند و عرق شرم بر پیشانیشان آشکار گردید.
و (این اندوه مضاعف، سیلاب اشک را بى اختیار از چشم یعقوب جارى مى ساخت چندان که) چشمان او از اندوه سفید شد (وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ).
امّا با این حال سعى مى کرد خود را کنترل کند و خشم را فرو بنشاند و سخنى بر خلاف رضاى حق نگوید. او مردى باحوصله و بر خشم خویش مسلّط بود (فَهُوَ کَظِیمٌ).
ظاهر آیه فوق این است که یعقوب(علیه السلام) تا آن زمان نابینا نشده بود، بلکه این غم و اندوه مضاعف و ادامه ریختن اشک، بینایى او را از بین برد.
همان گونه که سابقاً هم اشاره کردیم، این یک امر اختیارى نبود که با صبر جمیل منافات داشته باشد.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۸۴ سوره مبارکه یوسف)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 التماس نتانیاهو برای حفاظت از خانوادهاش: امنیت همسر و فرزندانم را رها نکنید
🔹نخست وزیر سابق رژیم صهیونیستی با انتشار ویدیویی مدعی شد از سوی افراد ناشناس نامههای تهدیدآمیز دریافت کرده است و درخواست حفاظت از آنها را کرده است.
شیفتگان تربیت
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #چهل_و_چهل_و_یک دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،😒😢 یاد 👣بابا👣 یک لحظه هم
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_و_دو_و_چهل_و_سه
دختر خوشگل👼 عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم،
وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..😍
سمیرا سریع گفت:
_بده منم بغلش کنم، همش دست توئه😕
دادمش به سمیرا،
فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم و گفتم:
_به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!😄😉
لبخندی رو لبش نشست:
_تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش😊😢
دستشو گرفتمو گفتم:
_خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته☺️
فقط سرشو تکون داد،
بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد😥 نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم:
_راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
_اسمش رو هادی انتخاب کرده... نرگس ...😍🌼
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..😍🙈
بهترین لباسامو پوشیدم ..
خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ... ☺️
.
.
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم،😟 باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..🙈
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم ..
قرار شد از دم خونمون تا پارکی🌳⛲️ که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم..
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری،😇
شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،😌🌸
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه،
دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم:
_عباس!😍
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم:
_آقا عباس🙈
لبخندی رو لبش نشست☺️
بعد کمی مکث گفتم:
_یه چیزی بپرسم؟؟😊☝️
+بفرمایین😍
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!😐
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟😉
هیچی نگفتم،
دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟😊
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره👀 به روبروش گفت:
_نمیدونم😒
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!😕
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست😔😣
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده😣❣
بازم چیزی نگفتم
و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!😒
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم🙁
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!😒
سرم همچنان پایین بود،
من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
#ادامه_دارد...
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀#بچه_های_بهشت
🍁شهادت حضرت زهراسلام الله علیها؛ به همه شما تسلیت باد.
🍃با حضرت زهرا بیشتر آشنا بشیم.
😞😞😔😔
🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تدابیر غذایی در فصول سرد و انتخاب نوع غذا
🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻
📚استاد خیراندیش
شیفتگان تربیت
* 📚داستان ❤️#عاشقـــانه_دو_مدافــع❤️ #قسمت_سوم ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سجادے وای
* 📚داستان
❤️ #عاشقــانه_دو_مدافــع❤️
#قسمت_چهارم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ....*
نویسنده✍️"#السیدةالزينب"
🦋
ادامــه.دارد....
🦋
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 فرزندان قانون زندگی اجتماعی را در کجا میآموزند؟
💡#فرزندآوری
#بدون_توقف