فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اسلام معاویه ای: دوقطبی ایجاد نکنید!
♦️استاد رحیم پور ازغدی:جریان مُرجئه که توسط معاویه حمایت میشد به این معتقد بود که همه خوب اند و بهشتی اند و فرقی بین مذهبی ها نیست، چه با حجاب و بی حجاب، چه رشوه خوار و چه آدم سالم، چه مشروب خور و چه مشروب نخور
♦️میگفتند دو قطبی ایجاد نکنید
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 گناه عظیم بهتان
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️رابطۀ #اربعین و #امام_زمان(عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
📡حداقل برای☝️نفر ارسال فرمائید.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«فَحَمَلَتْهُ فَانتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا»
سرانجام (مریم) به او باردار شد؛ و او را به نقطه دور دستی برد (و خلوت گزید)
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۲۲)
❇ تفســــــیر
سرانجام مریم باردار شد و آن فرزند موعود در رحم او جاى گرفت (فَحَمَلَتْهُ).
در این که چگونه این فرزند به وجود آمد؟ آیا جبرئیل در پیراهن او دمید یا در دهان او، در قرآن سخنى از آن به میان نیامده است; چرا که نیازى به آن نبوده، هر چند کلمات مفسرین در این باره مختلف است.
به هر حال این امر سبب شد که او از بیت المقدس به مکان دوردستى برود (فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَکاناً قَصِیّاً).
او در این حالت، در میان یک بیم و امید، یک حالت نگرانى توأم با سرور به سر مى برد، گاهى به این مى اندیشید که این حمل، سرانجام فاش خواهد شد، به فرض که چند روز، یا چند ماهى از آنها که مرا مى شناسند دور بمانم، و در این نقطه به صورت ناشناس زندگى کنم، آخر چه خواهد شد؟!
چه کسى از من قبول مى کند: زنى بدون داشتن همسر باردار شود مگر این که آلوده دامان باشد؟ من با این اتهام چه کنم؟!
و راستى براى دخترى که سال ها سمبل پاکى، عفت و تقوا و پرهیزگارى، و نمونه اى در عبادت و بندگى خدا بوده، زاهدان و عابدان بنى اسرائیل به کفالت او از طفولیت افتخار مى کردند، و زیر نظر پیامبر بزرگى پرورش یافته، و خلاصه، سجایاى اخلاقى و آوازه قداست او همه جا پیچیده است، بسیار دردناک است که یک روز احساس کند، همه این سرمایه معنویش به خطر افتاده است، و در گرداب اتهامى قرار گرفته که بدترین اتهامات محسوب مى شود، و این سومین لرزه اى بود که بر پیکر او افتاد.
🌺🌺🌺
اما از سوى دیگر، احساس مى کرد این فرزند پیامبر موعود الهى است یک تحفه بزرگ آسمانى مى باشد، خداوندى که مرا به چنین فرزندى بشارت داده و با چنین کیفیت معجزآسائى او را آفریده، چگونه تنهایم خواهد گذاشت؟
آیا ممکن است در برابر چنین اتهامى از من دفاع نکند؟ من که لطف او را همیشه آزموده ام، و دست رحمتش بر سر خود دیده ام.
اما این که این مکان قصى (دوردست) کجا بوده؟ بسیارى معتقدند شهر ناصره بوده است و شاید در آن شهر نیز پیوسته در خانه مى ماند و کمتر قدم بیرون مى گذاشت.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۲ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: حرمت مسجد نگه دار
🔸احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹دین جز محبت نیست!
🔸#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد کنار مهیا نشست. _ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به م
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_یک
.
همه خندیدند. شهاب سرش را پایین انداخت.
ـــ وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده،
اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده...
شهاب، با خجالت سرش را پایین انداخت.
ـــ الان هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند.
احمد آقا لبخندی زد.
ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن.
مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا دراتاقش را باز کرد.
ـــ بفرمایید...
شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد
مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند.
مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت.
لبخندی به عکس شهید همت زد.
ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟!
ـــ بله...
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
ــــ من اول شروع کنم یا شما؟!
مهیا آرام گفت:
ـــ شما بفرمایید.
ـــ خب! من شهاب مهدوی، 29سالمه، پاسدارم!
این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید. دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.
ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش را با خجالت پایین انداخت.
ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو درک کنند.
ــــ شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...
ـــ بفرمایید؟!
ـــ شما می خواید برید سوریه؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم.
احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
ــــ مهیا خانم جوابتون...
مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
ــــ سکوتتون علامت رضایته؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.
شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت.
**
آیا وکیلم:
ــــ با اجازه بزرگترها، بله!
نفس آسوده ای کشید.
صدای صلوات در محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله را گفت. دوباره صدای صلوات در محضر پیچید.
دفتر بزرگی مقابلشان قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند،
که شهاب الان مرد زندگیش است.
بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 لباس ذلت!
♦️ واکنش سیدالشهدا علیهالسلام به لباسی تنگ و چسبان در ظهر عاشورا
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_یک . همه خندیدند. شهاب سرش را پایین انداخت. ـــ وقتی مادرش موضوع را با م
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_ودو
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.
مهیا سرش را پایین انداخت، الان حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
ـــ ممنونم، مهیا خانوم...
هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...
ــ سلام خانمی...
ــ سلام عزیزم خوبی؟!
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!
ــ نزدیک خونمونم.
ــ دانشگاه بودی؟!
مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!
شهاب خندید.
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میاوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.
شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم!
ــ استغفرا...!
مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!
شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت.
کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره!
مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.
ــ چی شد؟!
ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم.
شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!
مهیابه پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!
ــ مهیا پرده رو بکش...
مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش.
ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.
ــ باشه.
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!
مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!
مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.
شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.
مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!!
شهاب بلند زد زیر خنده:
ــ باشه! آروم باش خانومی...
مهیا هم خنده اش گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!
ــ نه سلامتی آقا!
ــ یا علی)ع(...
ــ علی یارت...
تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند.
صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت
؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد.
مهلا خانم وار خانه شد.
ــ مهیا مادر...
جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست.....
ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره!
ــ اومدم مامان...
مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد.
در را باز کرد.
شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت.
ــ سلام خانومی!
به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت.
مهیا لبخندی زد.
ــ سلام!
ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند.
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند.
مهیا به بیرون نگاهی انداخت.
ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه!
ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟!
ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه...
شهاب خندید.
ـــ دختر، تو که خیلی به رشته ت علاقه داشتی پس چی شد؟!
ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟!
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد.
ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده..
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مردان پشت پرده شعار زن زندگی آزادی!
رحیم پور ازغدی: زنان اولین بازندههای ماجرای حذف حجاب هستند!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمانده نیروهای واکنش سریع عراق؛ قاسم سلیمانی فرمانده قرن بود و دنیا را زیر و رو کرد!
❌ «ثامر الحسینی» فرمانده نیروی واکنش سریع عراق: امروز کسی نمیتواند منکر شود که قاسم سلیمانی چه کسی بود؛ سلیمانی و ابومهدی دو روی یک سکه بودند!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
44.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗اشک براندازها از آزادی جاسوس ۹ میلیارد دلاری/ بی زوری آمریکا در مقابل ایران، گریه خائنین را درآورد
▫️اشک براندازها از آزادی جاسوس ۹ میلیارد دلاری درآمد/حسرت همه از معامله ۹ میلیارد دلاری آمریکا با ایران/در اوج ادعای ضعف حکومت ایران، آمریکا با معاملهی ۹ میلیاردی در مقابل ایران، بی زوری خود را اثبات کرد...
#جاسوسی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جزئیات واریز منابع ارزی آزاد شده از کره جنوبی به بانکهای ایرانی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 ۲۵ روز مانده به اربعین حسینی
#استوری
به☝️نفر ارسال فرمائید
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #موشن_گرافیک | رابطه بین غیرت و شهوت
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَىَ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا»
درد زایمان او را به کنار تنه درخت خرمایی کشاند؛ (آنقدر ناراحت شد که) گفت: «ای کاش پیش از این مرده بودم، و به کلّی فراموش میشدم!»
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۲۳)
❇ تفســــــیر
هر چه بود دوران حمل پایان گرفت، و لحظات طوفانى زندگى مریم شروع شد، درد سخت زائیدن، به او دست داد آنچنان که او را از آبادى به بیابان کشاند. بیابانى خالى از انسانها، و خشک و بى آب و بى پناه!
گر چه در این حالت زنان به آشنایان و دوستان خود پناه مى برند، تا براى تولد فرزند به آنها کمک کنند، ولى چون وضع مریم یک وضع استثنائى بود و هرگز نمى خواست کسى وضع حمل او را ببیند، با آغاز درد زائیدن، راه بیابان را پیش گرفت.
🌺🌺🌺
قرآن در این زمینه، مى گوید: درد وضع حمل، او را به کنار درخت خرمائى کشاند (فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَةِ).
تعبیر به جِذْعِ النَّخْلَةِ با توجه به این که جِذْع به معنى تنه درخت است نشان مى دهد: تنها بدنه اى از آن درخت باقى مانده بود، یعنى درختى خشکیده بود.
در این حالت، طوفانى از غم و اندوه، سراسر وجود پاک مریم را فرا گرفت احساس کرد لحظه اى را که از آن مى ترسید، فرا رسیده است، لحظه اى که هر چه پنهان است در آن آشکار مى شود و رگبار تیرهاى تهمت مردم بى ایمان متوجه او خواهد شد.
به قدرى این طوفان سخت بود، و این بار بر دوشش سنگینى مى کرد که بىاختیار گفت: اى کاش! پیش از این مرده بودم و به کلى فراموش مى شدم!. (قالَتْ یا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هذا وَ کُنْتُ نَسْیاً مَنْسِیّاً).
بدیهى است تنها ترس تهمتهاى آینده نبود که قلب مریم را مىفشرد، هر چند مشغله فکرى مریم بیش از همه، همین موضوع بود، ولى مشکلات و مصائب دیگر مانند وضع حمل بدون قابله و دوست و یاور، در بیابانى تنهاى تنها، نبودن محلى براى استراحت، آبى براى نوشیدن و غذا براى خوردن، وسیله براى نگاهدارى مولود جدید، اینها امورى بود که سخت او را تکان مى داد.
و آنها که مى گویند چگونه مریم با ایمان و داراى شناخت توحیدى که آن همه لطف و احسان الهى را دیده بود، چنین جمله اى را بر زبان راند که اى کاش! مرده بودم و فراموش شده بودم هرگز ترسیمى از حال مریم در آن ساعت در ذهن خود نکرده اند، و اگر خود به جزء کوچکى از این مشکلات گرفتار شوند چنان دستپاچه مى شوند که خود را نیز فراموش خواهند کرد.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۳ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat