eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «فَنَادَاهَا مِن تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا» ناگهان از طرف پایین پایش او را صدا زد که «غمگین مباش! پروردگارت زیر پای تو چشمه آبی (گوارا) قرار داده است! (سوره مبارکه مریم/ آیه ۲۴) ❇ تفســــــیر اما این حالت، زیاد به طول نیانجامید و همان نقطه روشن امید که همواره در اعماق قلبش وجود داشت درخشیدن گرفت. 🌺🌺🌺 ناگهان صدائى به گوشش رسید که از طرف پائین پا بلند است و آشکارا مى گوید: غمگین مباش، درست بنگر پروردگارت از پائین پاى تو چشمه آب گوارائى را جارى ساخته است (فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلاّ تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیّاً). (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۴ سوره مبارکه مریم) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: سراغ سحر و جادو نرو ! 🔸احکامی که باید بدانیم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_ودو شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. مهیا سرش را پایین انداخت، الان حرف ما
مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست... ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه. مهیا با اخم برگشت. ـــ اگر نباشه؟! شهاب خندید و گفت: ـــ اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم... مهیا مشتی به بازوی شهاب زد. ـــــ لوس! بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست. ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟! مهیا چشم هایش را باریک کرد. ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!! ـــ ضایع بود؟! ـــ خیلی!!! هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند. مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها آمد. آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت. ـــ بفرما آماده شدند. ـــ دستت طلا خانومی! مریم معترض گفت: ـــ منم درست کردم ها!! اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت: ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید. مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد. مهیا مشتی به بازوش زد. ـــ ببند نیشت رو زشته... ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده... بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت. ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت. ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا! ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه... ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه! شهاب به حرص خوردن مهیا خندید. ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند. ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه! ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند. ـــ شهاب... ـــ جانم؟! ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد. ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازیت!! شهاب خندید و ادامه داد: ـــ چی گفتی؟! ژست مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید. مهیا مشتی به سینش زد. ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار... شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ـــ ناراحت نشو خانمی! ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود. شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد. ــــ دیگه چی؟! ــــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی! ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیدم با همه صمیمی رفتار کنم. مهیا شونه ای بالا داد. ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم! شهاب لبخندی زد. ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!! ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت. ــــ یعنی بدتر از این نمیشه! شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد . ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟! مهیا سری تکان داد. ـــ مهیا! یه خبر خوب! ـــ چیه؟! ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. ــــ چی؟! ماموریت؟! ـــ آره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظۀ دستگیری تروریست مهاجم‌ به حرم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وسه مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی
ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد ــــ آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد! شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه... اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد. شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد... ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!! مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. . ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد. ـــ جانم محسن؟! ـــ نه شما برید ما حالا هستیم. ـــ قربانت یاعلی)ع(! ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم. مهیا خندید. ـــ دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید. فیگوری گرفت. ـــ اونم بدجور... هردو خندیدند. مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند. مهیا در طول راه حرفی نزد. شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. ـــ خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟! مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب... شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد. ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه! مهیا لبخندی زد. ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید بریم بیرون! ــــ چشم هر چی شما بگی!! ـــ لوس نشو من برم دیگه... ـــ فردا کلاس داری؟! ــــ آره! ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. ـــ نه خودم میام. ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست. ــــ زورگو... هردو از ماشین پیدا شدند. مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت. خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت... خسته، کتاب هایش را جمع کرد. ـــ مهیا داری میری؟؟ ـــ آره دیگه کلاس ندارم. ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بو د، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد. تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. ـــ جانم؟! ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم. ـــ باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید. به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سلام کرد. ــــ سلام! ـــ سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. ــــ خیلی ممنون! ـــخواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: ـــ خب چه خبر؟ ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید. ـــ چقدر غر میزنی مهیا! ـــ غر نمیزنم واقعیته... سرش را به صندلی کوبید. ـــ به خدا خسته شدم. ـــ تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد. ـــ جرات داری اینکارو بکن! ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین را نگه داشت. ـــ پیاد شید بانو! از ماشین پیاده شدند. مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت. ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 کی گفته حجاب به حکومت ربط داره! 🔺اثبات سیاسی بودن حجاب از آیات قرآن توسط حجت الاسلام عرب •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : قرآن و عترت را باهم باید داشته باشیم 👤 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلمهای جدید از لحظه‌ی ورود تروریست به حرم شاهچراغ و لحظه‌ی زمین‌گیرکردن شجاعانه‌ی اون توسط نیروهای امنیتی 💡 امنیت، اتفاقی نیست... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این چراغ روشن می‌ماند 🔸صحنه زیبایی که در حادثه تروریستی دیروز شاهچراغ از چشم رسانه‌ها پنهان ماند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
📝 یاداشت خبری_تحلیلی در خصوص اقدام تروریستی داعش در حرم احمد بن موسی علیه السلام در شیراز ۱ ) این اقدام واکنشی به موفقیت‌های ج.ا.ایران در حوزه دیپلماتیک و آزادی پول‌های بلوکه شده بوده است و برای به انحراف کشاندن افکار عمومی قابل تحلیل است. ۲ ) عدم موفقیت جریان‌های تروریستی در ایام دهه اول ماه محرم که به دلیل هوشیاری و اقتدار نظام و دستگاه های مسئول امنیت بوده است دشمن را وادار به انجام این عملیات کور در مکانی معنوی که معمولا برای رفاه آمدوشد مردم از کمترین حصارهای امنیتی برخوردار است وادار نموده است. ۳ ) داعش از ملت ایران که در قالب مدافعان حرم ظاهر شدند و باعث نابودی خلافت خودخوانده آنان شدند کینه به دل دارد و به نیابت از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدنبال اقدام تروریستی در مکان‌های معنوی و گرفتن انتقام از ملت قهرمان ایران است. ۴ ) آمریکا به کمک کشورهای همپیمان از آنجایی که در اغتشاشات سال گذشته قول سرنگونی نظام اسلامی در ایران را داده بودند و در انجام آن شکست خوردند بدنبال ناامنی و تشویش اذهان در آستانه سالگرد آن شکست می‌باشند. ۵ ) شرایط بحرانی داخلی رژیم صهیونیستی، اعتراضات و اعتصابات داخلی بعضی از کشورهای اروپایی و عدم موفقیت در جنگ اوکراین، نظام سلطه را وادار نموده در ایران باثبات و امن، اقدامات تروریستی به منظور انحراف افکار عمومی جهانی از شرایط داخلی خودش را هر چند کوتاه مدت به اجرا درآورد. ۶ ) نظام سلطه به دلیل عدم توفیق در گسترش و تعمیق ناآرامی و ناامنی در داخل ایران در طول ماه‌های اخیر، زمینه ناآرامی و اغتشاش را در ماه‌های پیش‌رو در ایران پیگیری می‌کند. ۷) دشمن برای امیدبخشی به افراد معدودی که تحت تاثیر عملیات روانی رسانه‌های بیگانه خود را برای ایجاد اغتشاش و ناامنی آماده می‌کنند، شرایط مساعد را با اقدام تروریستی در حرم حضرت احمدبن موسی علیه السلام فراهم نمود. ۸ ) ضربه موثر به مقر اشرف ۳ در آلبانی و دستگیری سرپل های جریان تروریستی نفاق در ایران، باعث شده داعش به نیابت از کشورهای حامی منافقین این اقدام کور تروریستی را در حرم امن حضرت احمد بن موسی سلام الله علیه انجام دهد. والسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴کلیپ تصویری: این یه دعوته این یه قسمته این یه دعوته یه شروع خوب واسه رفاقته سلام محبوب دل من سلام ای نور دو دیده سلام به خشکی لب تو سلام به رگای بریده به اسمت کسی غیر از تو تو قلب عاشق من نیست بجز اغوش تو جایی پناه هق هق من نیست 🔸با نوای سید مجید بنی فاطمه •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 من البحر الى النحر ▪️از دریا تا محل شهادت امام حسین (علیه السّلام) 🔸راهپيمايي اربعين منطقه رأس البيشه با شعار «من البحر الی النحر » ۲۳ روز تا اربعین •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم با کیفیت از لحظه خلع سلاح عامل تروریستی در حرم شاهچراغ توسط نیروی خدماتی حرم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا» و این تنه نخل را به طرف خود تکان ده، رطب تازه‌ای بر تو فرو می‌ریزد! (سوره مبارکه مریم/ آیه ۲۵) ❇ تفســــــیر و نظرى به بالاى سرت بیفکن بنگر چگونه ساقه خشکیده به درخت نخل بارورى تبدیل شده که میوه ها، شاخه هایش را زینت بخشیده اند تکانى به این درخت نخل بده تا رطب تازه بر تو فرو ریزد (وَ هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً). 🌺🌺🌺 جمله هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ که به مریم دستور مى دهد درخت خرما را تکان دهد تا از میوه آن بهره گیرد، این درس آموزنده را به او و به همه انسان ها داد که حتى در سخت ترین لحظات زندگى دست از تلاش و کوشش نباید برداشت. این سخن، پاسخى است به آن‌ها که فکر مى کنند چه نیازى داشت مریم با این که تازه وضع حمل کرده بود، برخیزد و درخت خرما را بتکاند؟ آیا بهتر نبود خدائى که به فرمان او چشمه آب گوارا در نزدیکى مریم جوشیدن گرفت، و نیز به فرمان او درخت خشکیده بارور شد، نسیمى بفرستد تا شاخه درخت را تکان دهد و خرما را در اطراف مریم بریزد؟ چه شد آنگاه که مریم سالم بود میوه بهشتى در کنار محرابش حاضر مى شد، اما آن زمان که در این طوفان شدید گرفتار است خود باید میوه بچیند؟! آرى، این دستور الهى به مریم نشان مى دهد تا حرکتى از ما نباشد برکتى نخواهد بود، و به تعبیر دیگر، هر کس هنگام بروز مشکلات، باید حداکثر کوشش خود را به کار گیرد، و ماوراء آن را که از قدرت او بیرون است از خدا بخواهد و به گفته شاعر: برخیز و فشان درخت خرما * تا سیر شوى رسى ببارش! کان مریم تا درخت نفشاند * خرما نفتاد در کنارش! (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۵ سوره مبارکه مریم) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
‏‏ تقویم امروز سه شنبه 🌟 ۲۴ مرداد ۱۴۰۲هجرے شمسے 🌙 ۲۸ محرم ۱۴۴۵هجرے قمرے 🎄 ۱۵ اوت۲۰۲۳ میلادی 📿 ذکر امروز ۱۰۰ مرتبه: 🎗«یا اَرْحَمَ الرّاحِمین»🎗 🎗«ای مهربان‌ترین مهربانان»🎗 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: برای نماز عربی یاد بگیر ! 🔸احکامی که باید بدانیم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : دین ، ابزار دست اشرار شده بود! 👤 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وچهار ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد ــــ آره دیگه دو روز از دست
مهیا چشمکی زد. ـــ آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... ـــ بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: ـــ خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... شهاب سر جایش نشست. ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن... خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت. شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. ـــ شاید... شهاب کمی فکر کرد. ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد. ـــ بفرما؟ ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار... ـــ خب! ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟! نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد. شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. ـــ چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. ـــ مهیا، نگرانم نکن!! مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. ـــ بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. ـــ مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد. شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! ـــ نه! ــــ داری نگرانم میکنی... مهیا، اشک هایش را پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب ابروهایش را درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گر فت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد... ـــ ن... نه کار اون نبود... ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کارشناس ضدانقلاب: ۹۸% مردم به این انقلاب رأی دادند و من اجازه ندارم دربرابر اراده مردم بایستم. 🔹 اعتراف صریح و بی‌پرده یک حقوقدان ضدانقلاب، درباره حقانیت انقلاب ۵۷ صدای مدیر تلویزیون سلطنت‌طلب را درآورد! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
طرح قشنگ از رشادت نیروی خدماتی حرم مطهر شاهچراغ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وپنج مهیا چشمکی زد. ـــ آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: ــــ
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخن هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! ـــ ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو... چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟! مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد. نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند. ــــ شهاب؟! ــــ لطفا چیزی نگو مهیا. مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشامنش نشست، با ایستادن ماشین سر ش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود. ـــ شهاب؟! ـــ من صبح زود میرم ماموریت. ـــ شهاب؟! ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. ـــ شهاب؟! شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت. ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. ـــ سلام محمد خوبی؟؟ ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت. خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد. شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد. ــــ لعنت بهت مهران... پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد. با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند. به عقب برگشت و سوار ماشین شد. ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد. ــــ سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. ــــ خیلی ممنون... ـــ چیزی شده شهاب؟! ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد. ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟! ـــ شرمنده یادم رفت. شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت. مطمئن بود اتفاقی افتاده است. ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید.... شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد. کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟! ـ آره بابا! ـ چرا اینقدر بی سر و صدا؟! ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم. ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی... ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب. ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟! شهاب لبخندی زد. ـ نه! ـ مطمئن باشم؟!