شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 #بادبرمیخیزد #قسمت144 ✍ #میم_مشکات بالاخره انتظار سیاوش به سر رسید و راحله
* 💞﷽💞
💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛
#بادبرمیخیزد
#قسمت145
✍ #میم_مشکات
سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود، مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید. شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را در می آورد خنده اش گرفته بود. هر بار کاری میکرد یا جوری ژست میگرفت که راحله فکر کند سیاوش قصد دارد چیزی به حامد بگوید و راحله هم مرتب با چشم و ابرو سیاوش را تهدید میکرد... حامد ور دل معصومه نشسته بود و مدام حواسش به معصومه بود. برایش سوپ میریخت، سالاد میکشید و کافی بود معصومه سرفه ای کند، ان وقت بود که حامد یک پارچ اب را دم دهانش میگذاشت. هرچه باشد حامد یک پسر بیست و یک ساله بود، پر شور و احساساتی و همین باعث میشد تا حتی یک لحظه هم چشم از معصومه برندارد و همین سوژه سیاوش شده بود. سیاوش گلویی صاف کرد:
-اقا حامد?
و راحله که میدانست سیاوش چقد شیطنت میکند گر گرفت که مبادا سیاوش حرفی بزند. وقتی حامد جواب داد، سیاوش با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت با تأنی کلماتش را ادا کرد:
-میگم ...
راحله صورتش قرمز شده بود. سیاوش در مرز انفجار بود، خودش را نگه داشت و گفت:
- میشه اون فلفل رو بدین اینور
-بله، بفرمایید
راحله که انگار کوره درونش را خاموش کرده باشند ناخواسته نفس راحتی کشید و سیاوش با همان لبخند فرو خورده مشغول پاشیدن فلفل روی غذایش شد.
وقتی توانست خنده اش را بخورد نگاهی به باجناق جوانش انداخت:
پسری با موهای فرفری و چشمانی تیره. صورتی که هنوز کامل شکل مردانه نگرفته بود و نشان از سن کمش میداد. محاسنی که روی چانه اش پر پشت تر بود و کمی بور میزد
چهره ای بشاش داشت و لبخندش به دل مینشست. مرتب سر در گوش معصومه میکرد و حرفی میزد که باعث میشد لبخند روی لبان معصومه بیاید.
سیاوش که از این شیدایی خنده اش گرفته بود رو به راحله اشاره ای به حامد کرد و بعد چشم هایش را بالا برد و ادای آدم های واله و عاشق را در آورد.
راحله که هم خنده اش گرفته بود و هم میترسید مبادا کسی ببیند و زشت شود اخم کوچکی کرد و با پایش به پای سیاوش زد. البته از آنجایی که هول شده بود، کمی در محاسباتش اشتباه کرد و به جای سیاوش به پای پدر زد.
پدر هم که از همه جا بی خبر داشت چیزی در گوش خانمش میگفت با این حرکت سرش را به سمت راحله چرخاند و با نگاهی متعجب پرسید:
-چیزی شده بابا جان?
توصیف حال راحله در آن وضعیت ممکن نیست. گوش تا گوش سرخ شد:
-نه، ببخشید، اشتباه شد
سیاوش که بیشتر از این نمیتوانست خودش را کنترل کند قاه قاه زد زیر خنده جوری که همه خنده شان گرفت. و راحله هم ک عاشق خنده های بلند سیاوش بود ناراحتی اش را فراموش کرد و با نگاهی پر از محبت به سیاوش خیره ماند و لبخندی زد.
اما سیاوش دست بردار نبود. غذایش که تمام شد دوباره اشاره ای به حامد کرد و راحله که فکر میکرد سیاوش قصد دارد طعنه ای به حامد بزند وحشت زده به سیاوش خیره ماند و سیا بی توجه به راحله، با شیطنت رو به مادر گفت:
-ممنون مادر... خیلی خوشمزه بود
راحله نفس راحتی کشید اما با جمله بعدی دلش گرفت:
-تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم...
راحله همه عصبانیتش را فراموش کرد و علاقه چشم دوخت به این مرد گندمگون چشم آبی که با آن لبخند دندان نمایش خواستنی تر شده بود...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 چهار راهکار پیامبر خدا برای حفظ خانواده در آخرالزمان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵یذره بذار بابا این فوکل من بیرون باشه دیگه اع
🔵مگه چیه انقدر حساسید آخه
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
کانال ما در روبیکا را دنبال کنید https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
کانال متفاوت و خیلی #جذاب #شیفتگانتربیت در #روبیکا
👇👇👇👇👇
https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
حتما عضو شوید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍من تمام سخنرانی هام وقف حضرت زهراست🖤
#دکتر_سعید_عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴مجموعه استوری شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#استوری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کلیپ تصویری: سرچشمه آفتاب
🔸معرفی حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) از ولادت تا شهادت
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت احترام به حضرت زهرا(سلام الله علیها)!
حجت الاسلام عالی🎙
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجًا فَخَرَاجُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَهُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ»
یا اینکه تو از آنها مزد و هزینهای (در برابر دعوتت) میخواهی؟ با اینکه مزد پروردگارت بهتر، و او بهترین روزی دهندگان است!
تفسیر:
در پنجمین و آخرین مرحله مى گوید: آیا بهانه فرار آنها از حق این است که تو از آنها اجر، مزد و هزینه اى در برابر دعوتت تقاضا مى کنى؟ در حالى که رزق پروردگارت براى تو بهتر است و او بهترین روزى دهندگان است (أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَراجُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَ هُوَ خَیْرُ الرّازِقِینَ).
🌺🌺🌺
بدون شک، اگر یک رهبر معنوى و روحانى در مقابل دعوتش از مردم تقاضاى پاداش و اجر مادى کند، علاوه بر این که بهانه اى به دست بهانه جویان مى دهد که به خاطر نداشتن امکانات مالى از او دور شوند، وى را متهم مى سازند که دعوت به سوى حق را دکانى براى جلب منافع مادى قرار داده.
وانگهى، این بشر چه دارد که به دیگرى بدهد؟ مگر تمام رزق و روزى ها به دست خداوند قادر رزاق نیست؟.
به هر حال، قرآن با بیان گویائى که در این پنج مرحله، بیان داشته روشن مى سازد: این کوردلان تسلیم حق نیستند و عذرهائى که براى توجیه مخالفت خود ذکر مى کنند، بهانه هاى بى اساسى بیش نیستند.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۲ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : استثنائی ترین شخصیت عالم
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 موقع #مشق نوشتنِ بچه م
کنارش بشینم یا نشینم؟
✅پیشنهاد میکنم مادرها حتما گوش کنند...
#دکتر_سعید_عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 #بادبرمیخیزد #قسمت145 ✍ #میم_مشکات سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،
* 💞﷽💞
💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت146
✍ #میم_مشکات
سیاوش در اتاق را بست و با راحله که مثلا اخم کرده بود و روی تخت نشسته بود روبرو شد. خنده اش گرفت. این دختر آنقدر مهربان بود که حتی اخم کردن هم بلد نبود. اخم هایش بیشتر خنده دار بودند تا نگران کننده. و شاید بخشی از این خنده داری مربوط میشد به آن لبخندی که پشت لبهایش به زور حبس شده بود.
سیاوش دست هایش را به سینه زد و همانجا به در تکیه داد. طبق معمول شیطنتش گل کرد:
-میگن به هرکی بخندی سرت میاد. به حامد خندیدم حالا باید خودم منت کشی کنم
راحله میخواست مثلا ناز بیاید، کمی رویش برگرداند
- شما پای پدرت رو لگد کردی حالا من بیچاره باید جواب پس بدم?
راحله با چشم هایی گرد شده برگشت و سیاوش لبخند کجی زد، سرس را کمی یک طرفی خم کرد و ابرویش را بالا برد:
-ها? دروغ میگم? من الان دقیقا چکار کردم که شما دلخوری? اصلا من حرفی زدم?
راحله که از این زرنگی خنده اش گرفته بود وقی زد زیر خنده:
-خوب بلدی همه چی رو به نفع خودت تموم کنی
سیاوش جلو آمد، روی تخت نشست و همانطور که دست های راحله را میگرفت گفت:
-اگه بلد نبودم که نفع اصل کاری که شمایی رو از دست داده بودم ک!
راحله که با شنیدن این حرف قند در دلش آب شده بود گفت:
-سیاوش? اگه جوابم منفی میشد چکار میکردی?
وسیاوش هم که نمیتوانست دست از شوخی بردارد و روی همان فاز احساسات بماند با چهره ای بی تفاوت گفت:
-میرفتم یکی دیگه رو میگرفتم تا از حسودی بترکی!!
راحله از حرص مشتی با باروی سیاوش کوبید:
-آره جون خودت
- پس چی? لابد فک مردی مینشستم آه و زاری و گریه?
- پس برا همین به یاد من آهنگ تنهایی میزدی و تا تو محضر دنبالم اومدی?
سیاوش که یاد جیمز باند بازی هایش افتاده بود خنده کنان گفت:
-اون که از سر انسان دوستی بود
راحله نیشگونی از گونه سیاوش گرفت:
-تو که راست میگی... خدا از دلت بشنوه
سیاوش که از نیشگون محکم راحله دردش گرفته بود صورتش را کمی مالید و گفت:
-اعتراف زیر شکنجه فاقد ارزش قضایی هستا!!
راحله هم که از حاضر جوابی سیاوس خنده اش گرفته بود گفت:
-من که حریف زبون تو نمیشم... تسلیم...بریم بیرون، جلوی مهمونا خوب نیست
سیاوش دست راحله را گرفت تا نگذارد بلند شود:
-میشه لباسی رو که خریدیم بپوشی? اونجا نتونستم درست ببینمت، تو مراسم هم ک نمیشه... دلم میخاد ببینم چطوری میشی
-باشه، پس پشت در وایسا تا صدات کنم
-پشت در که زشته، روم رو میکنم اون طرف
راحله تقریبا جیغ زد:
-نههههه... تو بدجنسی، اذیت میکنی
سیاوس با لحنی متفاوت و جدی گفت:
-قول میدم اذیتت نکنم
و راحله که میدانست سیاوش سرس برود قولش نمیرود رضایت داد تا سیاوش پشت به او روی تخت بنشیند...
لباس کاملا به تن راحله نشسته بود. موهایش را که حالا دیگر به سر شانه هایش میرسید را باز کرده بود و یک طرفشان را با شانه نقره ای رنگ بالا گرفته بود و طرف دیگرشان مانند ابشاری خرمایی با پیج و تاب، روی شانه اش فرود امده بود. صورتش با آن مژه های فر خورده و رژ صورتی رنگ و گونه هایی که از طراوت شادابی سرخ بودند جلوه خاصی پیدا کرده بود. ساده اما دلنشین.
سیاوش ایستاد، راحله کمی سرش را بالا گرفت و به چشمان سیا خیره شد. سیاوش به آرامی با پشت انگشتانش کمی گونه راحله را نوازش کرد و طره موهایش را پشت گوشش برد. دستش را دور صورت راحله قاب کرد و مات نگاه مهربان راحله شد. حس کرد چقدر این دختر را میخواهد. نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام زمزمه کرد:
-راحی... راحی من!!
راحله تا به حال سیاوش را اینگونه ندیده بود. نگاهش بین چشم های شفاف و دریایی سیاوش در حرکت بود.
اشتیاقی عجیب در نگاهش موج میزد.
سیاوش یکدفعه یاد پیامک صبح نیما افتاد. ترسید، مبادا نیما خطری برای راحله درست کند و یا بینشان جدایی بیندازد?
برای همین گفت:
-هیچ وقت نمیدارم کسی تورو از من بگیره!!
پیشانی راحله را بوسید، دوری اش را بیش از این تاب نمی آورد. او را به طرف خودش کشید و در آغوش گرفت.
دست هایش را دورش حلقه کرد، سرش را چرخاند و گونه اش را روی سر راحله گذاشت...
راحله تعجب کرد. مگر قرار بود کسی این دو را از هم جدا کند?
اما این تعجب چند لحظه بیشتر طول نکشید چرا که گرمای آغوش سیاوش و عطر لباسش باعث شد دستانش را جمع کند و خودش را در آغوش سیاوش جا دهد...
آغوشی که برایش بوی امنیت داشت و محبت
چشم هایش را بست و تمام فکر هایش را فراموش کرد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸 #بادبرمیخیزد #قسمت146 ✍ #میم_مشکات سیاوش در اتاق را بست و با راحله که مثلا
* 💞﷽💞
💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت147
✍ #میم_مشکات
صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به گوشی اش کرد.
دیروز آنقدر سرش شلوغ بود که اصلا یادش رفته بود گوشی را از بی صدا در بیاورد.
شب هم از خستگی تقریبا غش کرده بود. چند تایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.
پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود. اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود. پیام را باز کرد. با دیدن ان یک کلمه بدنش لرزید:
-نیما!
نیما شماره اورا از کجا اورده بود? چرا این آدم اینقدر سریش بود? چشم هایش را بست و چندتایی نفس عمیق کشید. جوابش را داد:
-لطفا مزاحم نشید
وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد. قبل از اینکه فرصت کند به چیز های بد فکر کند گوشی اش زنگ خورد:
-سلام آقایی... ببخشید، خیلی خسته بودم، تازه بیدار شدم... باشه، چشم.. من تا یک ساعت دیگه آماده ام... نه میخام خودم هم بیام فرودگاه
آن روز، روز قبل از مراسم بود. پدر سیاوش از تهران آمده بود و باید با سیاوش به استقبالش به فرودگاه میرفتند.
چند تایی خرید ریز و درشت مانده بود. دوخت و دوز های ضروری و تزیینات کوچک خانه معصومه که یک آپارتمان نقلی کرایه ای بود.
همه اینها، باز هم چنان راحله را سرگرم کرد که اصلا نتوانست به پیامی که دیده بود فکر کند.
ظهر، بعد از ناهار، کمی دراز کشید و تازه یادش آمد که گوشی را نگاه کند. دوباره چند تا پیام داشت:
- باید باهات حرف بزنم راحله... من هنوزم دوست دارم... سیاوش اونی که تو فکر میکنی نیست
این جمله آخر راحله را ترساند. آیا واقعا رازی در این میان بود? با خودش فکر کرد که لابد خواسته تلافی در بیاورد. راحله که دید نیما ول کن نیست نوشت:
-اگه یکبار دیگه مزاحم بشین به عنوان مزاحم باهاتون برخورد میکنم
امیدوار بود با این حرف، نیما ول کن ماجرا شود اما قبل از اینکه چشم هایش را ببندد صدای گوشی بلند شد:
-بهت ثابت میکنم
راحله کمی لبه هایش را جمع کرد و رفت توی فکر: چیو میخواد ثابت کنه?
بعد نوشت: بلاک!
و ارسال کرد. شماره را بلاک کرد و دراز کشید. ذهنش درگیر شده بود.
یعنی واقعا چیزی وجود داشت? تازه داشت همه چیز آرام میشد. شاید این ها إخرین تلاش های نیماست برای تلافی... یعنی نیما واقعا اورا دوست داشت?نه! اگر دوستش داشت که اینطور سر کارش نمیگذاشت.
تمام خاطرات بدش زنده شد. دلش نمیخواست به این راحتی به سیاوش شک کند اما چشمش ترسیده بود.
با خودش فکر کرد این داستان را به سیاوش بگوید? چه لزومی داشت? چرا فکرشان را درگیر چنین آدمی بکنند? و با مرور این حرفها، یاد مهربانی های سیاوش افتاد.
یاد نگاه دیشبش. چه شور و محبتی موج میزد در آن نگاه مهربان. غرق خیالات دلپذیر شد و کم کم با رویایی خوش به خواب رفت.
***
سیاوش از روی صندلی آرایشگاه بلند شد. نگاهی به موهایش در آینه انداخت. راضی بود. حالا باید لباسهایش را عوض میکرد و دنبال راحله میرفت
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج