eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت165 ✍ #میم_مشکات حس بدی داشت. مرد کور! اصلا دوست نداشت این کلمات را از
* 💞﷽💞 ‍ چند دقیقه بعد، بابا ایرج، در حمام نشسته بود و داشت موهای پسرش را ماشین میکرد. راحله هم دم در ایستاده بود و تماشایشان میکرد و میخندید به شو خی هایشان. سیاوش عین بچه مدرسه ای هایی که دوست ندارند مویشان کوتاه شود یکسره غر میزد: -میگم بابا خراب نکنی موهامو! چهار راه بندازی وسطش - حرف نزن بچه، میدونی چند بار بچه بودی خودم موهاتو زدم? -والا تا جایی که من یادم میاد بیشتر وقتها عمو مهران سر مارو میتراشید. اول مهر که میشد تو خونه مادر بزرگ، من و کیا و فرزاد و بقیه پسرارو به صف میکرد و دونه به دونه کچلمون میکرد. با اینکه معلم بود اون لحظه به نظرم حس یه پشم چین رو داشت که داره پشم گوسفندارو میزنه! اخرشم تا دو سه جای کله مون رو زخم و زیل نمیکرد ول کن نبود. - اینقد حرف نزن ببینم چکار میکنم - میدونی، الان که فکر میکنم میبینم خنده هاش خیلی خبیثانه بود! سیاوش این را گفت و زد زیر خنده ولی یکدفعه با دردی که در گوشش احساس کرد تقریبا داد زد: -بابا گوشمو بریدیا! من کور شدم شما نمیبینی? آری، پدر نمیدید، چرا که با وجود لبخند ها و شوخی هایش، پرده اشکی که جلوی چشم هایش بود نمیگذاشت ببیند. چگونه بببند سیاوشش با چشمانی نابینا جلویش نشسته و اشکش در نیاید? پسری که تا دیروز درس میخواند، درس میداد، رانندگی میکرد، حالا قرار بود تبدیل شود به آدمی طفیلی که حتی برای راه رفتن محتاج دیگران است? اینها بود که اشک میشد در چشمان پدر و نمیگذاشت ببیند. و این جمله اخر سیاوش، تیر خلاص بود. نتوانست تحمل کند. اشکی را که میخواست از نوک دماغش پایین بچکد با سر استینش پاک کرد، ماشین را خاموش کرد. راحله که می دید پدر چه تلاشی میکند برای اینکه جلوی سیاوش گریه نکند گفت: -بدین به من بابا! یه بلایی سرش میارم که التماس کنه شما براش بزنین - خدا به دادم برسه. بذار وصیت کنم اقلا پدر لبخندی مغموم زد، ماشین را به دست راحله داد و غیبش زد. رفت توی اتاق، سر گذاشت به دیوار و های های زد زیر گریه... دکتر برای سیاوش چند جلسه ای فیزیو تراپی نوشته بود. استخوان پایش موقع شکستن جابجا شده بود برای همین بعد از جوش خوردن نیاز به مراقبت داشت. از طرفی دو ماه بیهوشی کمی ماهیچه هایش را تحلیل برده بود جوری که بدون چوب زیر بغل راه رفتن برایش سخت بود. بخاطر چشمش و آن خونریزی اولیه، هم یک سری اسکن لازم بود. راحله سعی میکرد، برای جلسات فیزیو تراپی و کارهای پزشکی که هنوز لازم بود خودش در کنار سیاوش باشد که یک وقت سیاوش فکر نکند خسته شده یا حس کند سربار دیگران است. هرچه باشد هرکسی با همسرش کمتر رو در بایستی دارد.ذ این کارها، در کنار کلاس های درس و مراقبت ها و کارهای خانگی سیاوش که هموز به نابینایی اش عادت نکرده بود جسم راحله را خسته میکرد. گاهی وقتها شبها سیاوش بی خواب میشد یا اگر میخوابید خواب های آشفته میدید و راحله مجبور بود کمکش کند و به همین خاطر دچار کمبود خواب هم شده بود طوری که گاهی احساس ضعف میکرد و چشمش سیاهی میرفت. با وجود همه اینها خوشحال بود. خوشحال از اینکه سیاوش دوباره به زندگی برگشته و میتواند در کنارش باشد. با این فکر ها نیرویی تازه میگرفت و میتوانست سختی ها را تحمل کند. آن شب، مادر برای تشکر از زحمات سید صادق او و همسرش را برای شام دعوت کرده بود. وقتی آمدند، پسر کوچک دو-سه ساله ای هم همراهشان بود. پسری بامزه و خوش رو با موهایی حالت دار و خرمایی. همانطور که در بغل سید بود، با چشم های درشت و سیاهش هیجان زده اطراف را میپایید و با زبان دست و پا شکسته سوال میپرسید. شباهت عجیبی بین این پسر و زینب خانم بود طوری که همه فکر کردند لابد خواهر زاده ای، برادر زاده ای ست که به خاطر علاقه وافری که به زینب خانم داشته خودش را به مهمانی تحمیل کرده! از آن بچه های سرتق که وقتی کسی را دوست دارند آویزانشان می شوند و میخواهند هرجا که میرود پا به پایش راه بیفتند! و حالا این عمه یا خاله مهربان جور این پسر بچه شیرین را کشیده بود. اما تعجب همه وقتی بیشتر شد که دیدن این آقا حیدر کوچک، زینب را مامان خطاب میکند و سید صادق را پدر! وقتی سیاوش فهمید بچه ای همراه مهمانهاست، راحله را کناری کشید و گفت: -باید زودتر بهت میگفتم اما پیش نیومد، بعدشم که اون اتفاقا افتاد. یه وقت چیزی نپرسی ازشون، بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم. فعلا کاملا عادی رفتار کن ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 / قیام میرزا کوچک‌خان جنگلی، قیامی ماندگار و نمونه مینیاتوری از تشکیل حکومت جمهوری اسلامی در گیلان بود. 🏴 به مناسبت سالروز شهادت میرزا کوچک‌خان جنگلی در ۱۱ آذر ۱۳۰۰ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت166 ✍ #میم_مشکات چند دقیقه بعد، بابا ایرج، در حمام نشسته بود و داشت موها
* 💞﷽💞 ‍ سید کنار سیاوش نشست، دست روی زانویش گذاشت و گفت: -خب جناب سلمان خان، در چه حالی؟ سیاوش از آن قهقهه هایی زد که حال دل راحله را کوک میکرد. سید خوب بلد بود حال سیاوش را سر جایش بیاورد. شوخی هایش حساب شده بود. لوده بازی در نمی آورد. موقع شوخی هم قیافه اش چنان جدی بود که اصلا فکر نمیکردی در حال تیکه انداختن است. راحله با لبخند، به سیاوش که میخندید خیره شد و سید ادامه داد: - جان خودت، دفعه بعد خواستی از این هندی بازیا در بیاری، یجوری برو یه سره بشی! دو ماه آزگار مارو علاف خودت کردی اخوی! دیگه نهایت یکی دو روزه پرونده رو جمع کن یا اینوری یا اونوری بعد رو کرد به پدر سیاوش و گفت: -البته با اجازه شما! همه از این حرف سید خنده شان گرفت و سید ادامه داد: - میدونی از چی خوشم میاد? عینهو این فیلما نشدی که وقتی طرف به هوش میاد مغزش اتصالی میکنه و شروع میکنه به زمین و زمان فحش میده! حالا یکی باید بیاد نازشون رو بکشه که سر جدت کوتاه بیا بعد این همه دردسر! نه افسرده شدی نه پرخاش گر، عین یه بچه مودب با وضعیت کنار اومدی بعد خودش هم از این حرفش خنده اش گرفت. موقع شام که شد، زینب خانم رفت توی آشپزخانه تا به مادر راحله تعارفی بزند برای کمک. شیما هم که به بهانه درس جیم شده بود توی اتاق تا از زیر کار در برود! پدر راحله داشت با تلفن حرف میزد و بابا ایرج هم که عاشق بچه ها بود، حیدر کوچولو را روی پایش نشانده بود و داشت باهاش بازی میکرد. راحله لیوان آبی را که برای سیاوش آورده بود روی میز گذاشت و رو به سید گفت: -آقا سید، بفرمایین سر میز، شام ... اما حرفش را خورد. نگاهش افتاد به آن انگشتر حدید و ذکر آشنای رویش! این انگشتر را می شناخت. آن شب، توی امامزاده ... سر که بلند کرد دید سید دارد نگاهش می کند. خواست حرفی بزند که صادق انگار فهمیده باشد میخواهد چه بگوید چشم هایش را بست، دستش را جلوی بینی اش گرفت به علامت هیس و کمی سرش را تکان داد که یعنی راحله سکوت کند و حرفی نزند. راحله دهانش بسته شد. سیاوش که از این سکوت ناگهانی تعجب کرده بود کمی سر چرخاند: -راحله؟ سید؟ چی شد؟ اینجایین؟ صادق دست روی شانه سیاوش گذاشت: -نه، من که رفتم خونه مون! تو هم پاشو برو اونور برای شام! و به سیاوش کمک کرد تا بلند شود، دستش را گرفت و به سمت میز شام برد. و راحله همانجا زیر لیوانی به دست ایستاده بود و ماتش برده به این دو رفیق قدیمی! دوباره به این فکر کرد که این سید واقعا کارهایش عجیب غریب است! حالا می فهمید معنی آن جواب پدر را! حالا می فهمید علت آن غیبت دو ماهه سید را! یعنی تمام این مدت، سید در امامزاده کوچک مانده بود؟ بخاطر رفیقش؟ احساس کرد برای اولین بار در عمرش حسودی اش شده! به سیاوش! به سیاوش که چنین رفیق خوبی داشت! رفیقی که برای سلامتی سیاوش نذر کرده بود. اینکه بعد از اتمام دوره اش، هفته ای یک عمل رایگان داشته باشد حتی اگر آن عمل تنها عمل تمام هفته باشد! نذری که راحله و سیاوش هرگز نفهمیدند. به سیاوش که لابد خدا خیلی خاطرش را می خواهد که چنین رفیق خوبی برایش دست و پا کرده است. این یعنی سیاوش می توانست خیلی بیشتر از آنچه که هست باشد و این راحله بود که باید با عشق و حوصله، این راه را هموار میکرد برای همسرش! برای مردی که همه ی دنیایش بود! نیمه های شب بود که راحله با صدایی بیدار شد. این مدت خوابش خیلی سبک شده بود و با کوچکترین حرکتی یا صدایی بیدار می شد. خوب که دقت کرد حس کرد صدا از سمت سیاوش است. فکر کرد لابد سیاوش باز در حال کابوس دیدن است. از جایش بلند شد تا سیاوش را بیدار کند که فهمید اشتباه کرده است. سیاوش کابوس نمیدید، داشت گریه میکرد!! کنار تختش نشست: -بیداری سیاوشم? سیاوش که متوحه بیدار شدن راحله نشده بود سریع اشک هایش را پاک کرد: -آره، خوابم نمیبره! راحله دلش گرفت. پسری که تا دیروز باید به زور پارچ آب بیدارش میکردی حالا چنان به هم ریخته بود که ساعت سه نصف شب هنوز بیدار بود: -چرا عزیز دلم?درد داری? سیاوش سعی کرد بنشید: -نه زیاد! فکرم مشغوله -برای همین گریه کردی? ..
🌗شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکند: اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت... بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم. قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند. ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود. به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود...!؟ در عالم معنا گفتند: شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی! گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم... گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | حق‌خواه، حق‌گو، حق‌پذیر ⚠️ چطور تصمیم‌های درست بگیریم؟ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
حجاب و حدود آن.pdf
580.9K
🔻 آنچه در این نوشتار می‌خوانید: ➖ مفهوم‌شناسی حجاب ➖ پوشش اسلامى در قرآن‏ ➖ حدود حجاب در فتاوای فقها ➖ پاسخ به برخی شبهات پیرامون حجاب شرعی و حدود آن 📕📕 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ عاقبت اعتماد به دشمن از زبان میرزا کوچک خان جنگلی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 پنج روش حضرت زهرا (س) برای دفاع از ولایت ▪️حجت الاسلام رفیعی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 «سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ فَأَنَّىَ تُسْحَرُونَ» خواهند گفت: «(همه اینها) از آن خداست» بگو: «با این حال چگونه می‌گویید سحر شده‌اید (و این سخنان سحر و افسون است)؟!» تفسیر: باز آن‌ها روى همان فطرت توحیدى و اعتقادى که به اللّه به عنوان خالق هستى دارند، مى گویند: همه این‌ها از آن خدا است (سَیَقُولُونَ لِلّهِ). با این اقرار آشکار، به آن‌ها بگو: شما که خود به این واقعیت معترفید، چرا از خدا نمى ترسید و منکر قیامت و بازگشت مجدد انسان به زندگى مى شوید؟! (قُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ). (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۸۹ سوره‌ مبارکه مؤمنون) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همسرم شک دارم😕 تفکرات منفی ،پارانوئید ها❌ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
💫 كسي كه سير خورده، بوي سير را نه از خود و نه از ديگران نمي‌شنود. ☘️ 🔥 گناه، 🍄 بوي بدي دارد كه گناهكار، 🍄 آن را در نمي‌‌يابد؛ 🍄 اما آنها كه اهل گناه نيستند، 🍄 كاملا بوي نامطبوع آن را استشمام مي‌كنند. 📚 مرحوم آيت الله حائري شيرازي •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت167 ✍ #میم_مشکات سید کنار سیاوش نشست، دست روی زانویش گذاشت و گفت: -خب
* 💞﷽💞 ‍ راحله میدانست سیاوش دوست ندارد راحله بفهمد اما حس کرد لازم است به رویش بیاورد. بارها دیده بود این اشک های نیمه شبانه را اما به رویش نیاورده بود ولی این بار لازم بود. میخواست بشکند این غربت و تنهایی همسرش را! سیاوش داشت همه چیز را در خودش می ریخت. ملاحظه راحله را میکرد وگرنه راحله میدانست نمیشود یکنفر اینقدر راحت با نابینایی اش کنار بیاید. سیاوش خودش را روزها سرحال میگرفت اما شبها ... باید تمام میکرد این غصه خوردن های شبانه را که هم سیاوش را از پا می انداخت هم خودش را پیر میکرد. پیر غصه سیاوش! وقتی سیاوش جواب نداد راحله گفت: -میدونم که برای یه مرد سخته همسرش گریه ش رو ببینه اما برای یه زن هم سخته که بدونه همسرش غصه ای داره و ازش پنهان میکنه. ما قراره شریک زندگی هم باشیم. چرا با من حرف نمیزنی سیاوشم? فکر میکنی نمیتونم درکت کنم? به نظر می آمد سیاوش هم دوست دارد حرف بزند اما هنوز مردد است: -آخه تو خودت به انداره کافی مشکلات داری ... گفتن این حرفها جز اینکه ناراحتت کنه چه سودی داره? -چه سودی از این بیشتر که تورو آروم کنه.. مشکلات زیاده، نمیخوام الکی بگم نه، مشکلی نیست اما اگه دلمون به هم گرم باشه و بتونیم به هم تکیه کنیم میشه بهتر با مشکلات کنار اومد، نه؟ سیاوش حس کرد دیگر نمیتواند از ناراحتی هایش با کسی حرف نزند. باید چیزی میگفت: -الان کجایی? یعنی صورتت کجاست? درسته که نمیبینمت ولی دوس دارن موقع حرف زدن روبروت باشن چقدر راحله دلش میگرفت وقتی یادش می آمد که سیاوش دیگر نمیتواند ببیند. کمی جا بجا شد و گفت: -درست رو بروتم! -این کوری برای من واقعا سنگین بود! اون هفته اول واقعا داشتم دیوونه میشدم. اصلا باورم نمیشد که دیگه نمیتونم ببینم. وقتی به این فکر میکردم که آینده م با این کوری چه شکلیه از زندگی سیر میشدم. گاهی آرزو میکردم کاش مرده بودم! از روز دوم تقریبا دیگه همه چی یادم اومده یود اما از عمد خودم رو میزدم به فراموشی... نمیدونم چرا... شاید چون زمان میخواستم که بتونم فکر کنم. شایدم چون میخواستم همه چیز، حتی خودم رو هم فراموش کنم. سید گفت من عاقلانه رفتار کردم اما اصلا اینطور نیست. من تمام اون پرخاش گری ها و افسردگی هارو داشتم اما در درونم. چون آدم تو داری ام بروز بیرونی نداشت ولی درونم آشفته بود. مطمئنم سید هم میفهمید حالم رو. اون یک هفته به همه چیز فکر کردم، از به هم زدن رابطه مون گرفته تا خود کشی! من تبدیل شدم به یه آدم به درد نخور، دیگه حتی نمیتونم یه نونوایی ساده برم! چقدر باید طول بکشه که بتونم عادت کنم کارهای شخصیم رو بکنم... وقتی به این چیزا فکر میکردم دوست داشتم بزنم زمین و زمان رو به هم بریزم. اون روزی که اومدی پیشم قصد داشتم سرو صدا راه بندازم و کاری کنم که بری. میخواستم بزنم به سیم آخر. دیگه طاقتم طاق شده بود اما میدونی چی جلوم رو گرفت? راحله لبخند دردناکی زد و پرسید: -چی -تو! تو راحی! اون یک هفته تو مرتب می اومدی و با وحود سردی من بازم با شور و علاقه باهام رفتار میکردی. انگار نه انگار که من یه ادم کور و بی مصرفم. وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم اونقدر گرم بود که قلبم رو گرم کرد. انگار همه غصه هام رو از بین برد. وقتی اشکت روی دستم افتاد همه خشمم خاموش شد. و وقتی بغلت کردم نیرویی گرفتم که حس کردم برای مقابله با سخت ترین مشکلات آماده ام. چطور میتونستم تورو از خودم برونم؟ وقتی لمست کردم، عشقی که به تو داشتم، و تا اون لحظه زیر خاکستر بود، تمام فکر هام رو پاک کرد. اما حالا، بازم فکر و خیال ولم نمیکنه! نمیدونم چکار باید بکنم.... شبها اونقدر فکر میکنم که خواب از سرم میپره یا تا صبح کابوس میبینم! سر دو راهی گیر کردم ...
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت_168 ✍ #میم_مشکات راحله میدانست سیاوش دوست ندارد راحله بفهمد اما حس کرد ل
* 💞﷽💞 ‍ - چه دو راهی سیاوش من? سیاوش که دنبال دست های راحله میگشت و بعد از کمی جستجو پیدایشان کرد گفت: -تو راحی، تو! اگه بخوام نگهت دارم آیندت با یکی مث من تباه میشه و اگه بخوام از خودم برونمت دلم رو چکار کنم? من بدون تو یک روزم دووم نمیارم و تو با من همه زندگیت از بین میره... نمیدونم چکار کنم راحله، نمیدونم سیاوش این را گفت، دست های راحله را بوسید و به تلخی گریست. و این بند دل راحله بود که پاره میشد با این اشک های جاری از چشمان سیاوش! چشم هایی که وقتی گریان میشد رنگشان تیره تر میشد. این مرد گریان، درمانده و مستاصل همان سیاوش مغرور و شاداب او بود? باورش سخت بود. چطور باید آرامش میکرد؟خودش هم بغض کرده بود با دیدن این اشک ها... با دیدن این حال با خودش فکر کرد آدم ها، حتی اگر مرد باشند، یک وقت هایی نیاز دارند دست نوازشی روی سرشان بنشیند و آغوشی باشد که پناهشان شود و حالا سیاوش به این پناه نیاز داشت. در این تاریکی شب و تیرگی دیدگان، خجالت ها پنهان میشد و غرور ها مخفی شده بود که سیاوش سفره دل را باز کرده بود. باید پا میگذاشت روی همه ی باورهایی که میگویند مردها محکمند و نیاز به پناهگاه ندارند. آغوشش را باز کرد و این مرد را که از غصه و نگرانی، چون عقابی زخم خورده میلرزید، در آغوش کشید. سر روی شانه اش گذاشت و با دست کمرش را نوازش کرد تا آرامش کند. چند دقیقه بعد، سیاوش کمی آرامتر شد. راحله پرسید: -گفتی از روز دوم همه چیز یادت اومد؟ -تقریبا! - پس صحنه تصادف هم رو هم یادت بود؟ - این تنها چیزی بود که از لحظه اول یادم بود. راحله خودش را عقب کشید و همان طور که نگاهش را در صورت سیاوش می چرخاند گفت: -اون لحظه ای که تصمیم گرفتی من رو از تصادف نجات بدی یادته؟ اون لحظه به چی فکر میکردی؟ به اینکه چه بلایی ممکنه سرت بیاد یا اینکه جونت به خطر می افته؟ - نه، اصلا! - اگه فرصت کافی برای فکر کردن داشتی و این تنها راه نجات من بود باز هم همین انتخاب رو میکردی؟ -حتما! -چرا؟ -چون دوستت داشتم و میخواستم بهت کمک کنم... - و بابت این کاری که کردی پشیمونی؟ -اصلا راحله...چرا اینو میپرسی؟ راحله لبخندی زد، صورت سیاوش را میان دست هایش گرفت و گفت: - پس حالا حال منو می فهمی... بهم حق بده که الان برای کمک به تو کنارت بمونم.... برای من این مهمه که چطوری به تو کمک کنم، اینکه در آینده چی پیش بیاد مهم نیست. هرگز هم پشیمون نمیشم چون منم دوست دارم! سیاوش چند لحظه ای ساکت ماند، بعد کم کم لبخندی روی لبش آمد. چقدر آرام شده بود. کاش زودتر حرف زده بود. کاش زودتر از فکر هایی که آزارش میداد پرده برمیداشت! چرا فراموش کرده بود که این دختر خوب بلد است آرامش کند? راحله ادامه داد: -دیگه هیچ وقت این فکر هارو به ذهنت راه نده چون اون وقت به من و علاقه م توهین کردی! کمکش کرد تا دراز بکشد، پتو را رویش کشید. خم شد و چشم های سیاوش را بوسید: -یادت باشه میتونی همیشه حرفهات رو به من بزنی! راحله برگشت توی تخت خودش و سیاوش همان طور که دست هایش را زیر سرش میگذاشت و با چشمان بی فروغش به سقف خیره میشد گفت: - تو بهترین اتفاق زندگی منی راحی! راحله لبخندی زد و به کله قند بزرگی بزرگی فکر کرد که در دلش آب میشد از شنیدن این جمله.... چند دقیقه ای گذشته بود که صدای خر خر کوتاه سیاوش بلند شد. صدایی که نشان میداد سیاوش، بعد از مدتها، به خواب آرامی رفته است... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا داروی به آفریقا نرسید؟ ⁉️ وقتی می‌گیم دقیقا از چه چیزی صحبت می‌کنیم؟! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 خواهش می‌کنم ازدواج ها را آسان کنید... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
38.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« ایلشن وقته مزارین..‌ » • مدّاح: - مراسم عزاداری شهادت (سلام‌الله‌علیها) ● •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بیانات امام خامنه ای 🎥 ▫️فضائل حضرت زهرا (سلام الله علیها) ▪️ ائمه (علیهم السلام) برای مسائل گوناگون خود، مراجعه می کردند به مصحف فاطمه... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat