#تلنگر
📚دژ پروردگار
#شیطان و قبیلهاش، از نقطهای به ما #نفوذ میکنند و وارد میشن، که ما نمیفهمیم!
#شیطان برای همه از یک نقطه حمله نمیکنه.
به یه نفر از طریق #پول حمله میکنه.
به یه نفر از طریق #قدرت حمله میکنه.
به یه نفر از طریق #شهوت حمله میکنه.
به یه نفر از طریق #ناامیدی حمله میکنه.
و...
حالا مشکل اصلی ما اینه که نمیدونیم این حمله ها،
از کجا،
چجوری،
توسط چه کسی،
یا چه چیزی،
به ما هجوم میاره تا بتونیم جلوشونو بگیریم.
به خاطر همین قرآن میگه؛
فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ
✨از شر شيطان رانده شده به خداوند پناه ببر.
اما قرآن میگه در پناهِ خدا بودن، دوشرط✌️لازم داره؛
#ایمان
#توکل
🕋إنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ(نحل،۹۸و۹۹)
✨ البتّه شيطان را بر كسانى كه ايمان آورده و بر پروردگارشان توكل مىكنند، غلبه و سلطه ای نیست.
پناه بردن به خداوند، نشانهى #ايمان و #توكل بر اوست.
پس هر جا کم آوردی، به خدا پناه ببر و توکل کن و ایمان داشته باش که خدا حامیِ توست.
http://eitaa.com/salehinardabil
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #س
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وشش
_مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!😠
خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت:
_هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.😊
یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود.
_سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده.
_خب. این چه ربطـ...
علی_امشب ساعت ٩شب🕘 باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.😊
همانجا ایستاد....
زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت.
هنوز قلبش تپش داشت..😣
چهره اش درهم شد.😖دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد..
علی بسمتش آمد. او را بلند کرد.
_وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..!
علی زود پایین رفت.
از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد.
یوسف_ من همه کار کردم.😣همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...😖😣
علی، موکتی را...
که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.😊
علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!!😊 یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!😕
خیلی آرام زمزمه کرد.
_چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام
_دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!😕
_خب چکار کنم.!؟😒
علی_هیچی رفیق.فراموشش کن.
یوسف سریع بلند شد. نشست.
_میفهمی چی میگی...!؟😠 میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!! 😠🗣
_آروم باش پسر..!😒 هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!😊
گوشی علی زنگ خورد...
برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف #فاصله گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، #همسرش هست.
یوسف، لبه پشت بام نشست...
آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد.
«خدایا خودت گفتی من به تو #توکل کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو #غیرتوندارم. خودت #کمکم_کن. میخام تموم بشه ولی نمیشه.😣 کمکم کن..! »
صدای زنی از پایین می امد...
نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید.
مرضیه خانم_سلام.
یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.😔
بانگاهش به علی، #تاییدی میخواست تا #ادامه_حرفهایش را بگوید. لبخند علی😊 تایید بود.
مرضیه خانم_ بفرمایید.
_من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. 😔باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..😔🙏
نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند.
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #س
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ونه
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشههای سمیرا،😏بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕
کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁
کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔
یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑
بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
💞جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.
باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓
خانواده عمومحمد،..
آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅
خانم بزرگ و آقابزرگ....
از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖
حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.😊
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁
_خیلی خودتو تحویل میگیری.😊
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...! 😜
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ...
با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏
بهونه میگرفت گرما را،..
خراب بودن میوه ها...
گرم بودن شربت...
مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏
خانم بزرگ #نصیحت میکرد..
و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود....
یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..😥🙏
نکند خراب شود.!
نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود.
✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.✨✌️
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم... 😠
رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏
یاشار ترسید...😨
تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...
آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
💓یوسف و ریحانه...💓
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.
یوسف آرام آرام بود...
آرامشی داشت #وصف_نشدنی... #میدانست کار، کار #خدایش بود.☝️
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ه
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هشتاد_ودو(آخر)
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
چون کوروش خان دیگر نه #پولی دارد که خرج های بیهوده کند..
و نه دیگر #یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند.
همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد #درس_بزرگی به کوروش خان داده بود..!
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.."آیه ٣٢ سوره نور✨
💞پایان💞
✍سخن نویسنده؛
🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی #نیمه_واقعی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست.نیمه واقعی یعنی مقداری از اتفاقات و شرایط واقعا رخ داده و واقعی هست، و مقداری هم از تخیلات خودم استفاده کردم. و اسم شخصیت ها، شهرها، بعضی ها واقعی هست و بعضی عوض کردم.
👈هدفم از نوشتن این رمان؛
1⃣کسی که به، #عمل_به_قرآن معتقد باشه و #توکل کنه قطعا خدا از فضلش اونو بی نیاز میکنه.
2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها #پاکدامنی کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه.
3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام #شاکرخدا بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.)
3⃣خیلی چیزها که #بایدباشه،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای #واقعی،
⚜مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،
⚜نگهداشتن حرمت دخترهامون که متاسفانه کلا داره فراموش میشه.
4⃣ #سیاست_همسرداری یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی #جایگاه مرد و زن رو داره عوض میکنه
🌺من فقط دوسال زندگی رو به تصویر کشیدم از زمان مجردی یوسف تا وقتی ازدواج میکنه و به شهرش برمیگرده.و قسمت آخر رو #نتیجه_گیری کردم که هرکسی هرکاری کنه در این دنیا #جواب_کارهاش رو میبینه. چه خوب و چه بد.
امیدوارم #موردپسندخانوادههای_معظم_شهید قرار گرفته باشه. 🙏
و در آخر تشکر میکنم از ادمین کانال همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون #کاراولم هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم.😊🙏
پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی زیبا از توکل در زندگی
‼️ ازدواج به شرط چک سفید امضاء!
♨️ با این داستان معنای #توکل روشن میشود
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت سالروز ازدواج نبی مکرم اسلام با حضرت خدیجه
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat