شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت78 ✍ #میم_مشکات سیاوش حس کرد گوش هایش کیپ شده است. عقد? یعنی همه چیز تما
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت79
✍ #میم_مشکات
#فصل_شانزدهم:
در محضر
جلوی خانه نیما نگه داشت. پیاده شد و زنگ زد. کنار درخت جلوی خانه ایستاد. چه فکر ابلهانه ای... دو ساعت قبل از عقد چه کسی در خانه خواهد بود?لابد الان همه رفته بودند محضر... با خودش فکر کرد اگر آن روز کمی مدارا به خرج داده بود میتوانست الان به نیما زنگ بزند اما با اتفاق آن روز قطعا نیما جوابش را نمیداد. قبل از اینکه سوار ماشین شود برای اخرین بار با ناامیدی زنگ زد. نخیر...کسی نبود... اعصاب خرد و ناامید به طرف ماشین رفت... داشت فکر میکرد به نیما زنگ بزند و شانسش را امتحان کند..شاید میشد با یک معذرت خواهی سرو تهش را هم آورد. هنوز از جوی جلو خانه رد نشده بود که صدای تقه در آمد. هیجان زده برگشت و مردی را دید که به نظر می آمد سرایدار خانه باشد. پیرمردی بود کوتاه قد و ترو تمیز...آنقدر خوشحال شد که دوست داشت پیرمرد را بغل کند اما جلوی خودش را گرفت. چند قدم به طرف در برداشت و در حالی که سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد پرسید:
- هیچ کس نیست?خیلی وقته زنگ میزنم
پیر مرد عینکش را جابجا کرد و گفت:
-نه پسرم... مراسم پسرشون هست رفتن محضر... منم تو حیاط داشتم گلهارو اب میدادم. ببخشید صدای زنگ رو نشنیدم
با شنیدن اسم محضر سیاوش انگار تازه یادش آمده باشد برای چه آمده گفت:
-ببخشید شما ادرس محضر رو دارید?
-شما از مهموناشون هستین?
-بله
-پس چطوری ادرس رو ندارید?
پیرمرد تیزی بود. سیاوش برای لحظه ای گیج ماند و بعد انگار کسی حرف توی دهانش گذاشته باشد گفت:
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج