eitaa logo
شیفتگان تربیت
13.8هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
21.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gaamdooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💢💮💢💮💢💮💢💮💢💮💢💮💢 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت85 ✍ #میم_مشکات سیاوش با انگشت جای حلقه ای "که از شرش خلا
* 💞﷽💞 ‍ : در خانه شکیبا بشنویم از حال و روز راحله... آن روز در محضر، راحله بعد از آنکه سیاوش را دیده بود، سر سفره رفته بود، با چشمانی غرق در ناراحتی و خشم به نیما خیره شده بود و بعد بدون هیچ حرفی، بدون توجه به اطرافیان و سوال های خانواده داماد، از محضر بیرون زده بود.... خانواده داماد، که خیلی شاکی شده بودند و معتقد بودند دختر گستاخ به آنها توهین کرده است، دو روز بعد زنگ زده بودند تا علت را جویا شوند. پدر به درخواست راحله علت اصلی را نگفته بود و بهانه های سرهم بندی آورده بودند و آنها هم بی خبر از همه جا، با کلی توهین و ادعا گوشی را قطع کرده بودند. راحله شوک سختی را تجربه کرده بود. اولین تجربه دوست داشتنش با شکستی مفتضاحانه روبرو شده بود. گیج بود. هرچه میکرد نمیتوانست ماجرا را حلاجی کند. چراهای زیادی در سرش رفت و آمد میکردند که هیچ جوابی نداشتند. چند روز به همین منوال گذشت. هیچ کس حرفی از ماجرا نمیزد و سعی میکردند جو را عادی جلوه دهند اما معلوم بود هیچ کس دل و دماغ نداشت جز مادر. پدر ناراحت بود که چرا تحقیقاتش کامل و درست نبوده. معصومه از نامردی نیما متعجب و عصبی بود و در دلش خدا را شکر میکرد که حامد از این قسم آدم ها نیست. حتی شیمای کوچک هم غم چهره خواهرش را حس میکرد و غصه میخورد. اما مادر خوشحال بود. نه اینکه از جریانات پیش آمده ناراحت نشده باشد،نه، اما دلخوش بود که اقلا قبل از اینکه عقدی صورت بگیرد همه چیز معلوم شده بود! دلخوش بود و شاکر. و این عادت مادر بود که همیشه نیمه پر لیوان را ببیند. برای همین وقتی با سینی چای کنار شوهرش نشست با همان لبخند ملایمش پرسید: -گرفته ای حاج آقا? حاج یوسف، چای اش را که برداشته بود با لبهایی که به زور باز میشد گفت: -نباشم?دختر دسته گلم رو داشتم دستی دستی بدبخت میکردم. پسره ریاکار... تازه طلبکار هم هستن مادر قندی برداشت و گفت: -خودت میگی داشتی...نشد که بعد قند را به طرف شوهرش گرفت. پدر قند را از دست خانم جانش گرفت و گفت: -اما اگه شده بود چی?اصلا باورم نمیشه... نمیدونی چه چیزایی توی اون گوشی لعنتی بود... و گویی با یاد اوری فیلمها دوباره عصبانی شده باشد قندش را محکم جوید. -حالا که نشده ... _خدا رحم کرد که نشد وگرنه ... مادر استکان چای ش را برداشت و گفت: -خب پس به جای ناراحتی شکر کن... حالا که خدا دستمون رو گرفت و نجاتمون داد چرا به حای شادی غصه بخوریم? آدمی که خطر از بیخ گوشش رد شده خوشحالی میکنه نه ناراحتی... حاج یوسف نگاهی به همسر مهربانش انداخت. این زن از هر فرشته ای بهتر بود. از آن زن هایی که در اوج نرمی و لطافت مقاوم و محکمند و چه تکیه گاه خوبی اند این آدمها. این خصلت ذاتی زنهاست اگر قدر بدانند. صبور و مقاوم... میتوانند از هر تکیه گاهی امن تر باشند. حتی برای امثال حاج یوسف ها که به استقامت شهره اند. حاجی که آرامش همسرش و حرفهای مهربانش آرامش کرده بود چای ش را مزه مزه کرد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: -خدا خیر این پسره بده... اگه نیومده بود دخترم ... و نتوانست حرفش را ادامه بدهد...حتی فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود بیفتد مغزش را به جوش می آورد. جرعه ای دیگر از چای ش را سرکشید و گفت: -باید حتما ازش تشکر کنم نرگس خانم، دستش را روی دست شوهرش گذاشت، لبخندی آرام زد، دست مردانه همسرش را فشرد و سری به نشانه تایید تکان داد: -حتما عزیزم پدر نگاهی از سر قدرشناسی به همسرش انداخت و دست گرمش را در دست گرفت و گفت: -حالش چطوره? می ترسم اثر بدی تو روحیه ش بذاره مادر نفسی کشید که نشان میداد او هم گرچه آرام است اما به هرحال مادر است و نمیتواند دل نگران فرزندش نباشد: -اثر که میذاره اما درست میشه... راحله دختر منطقی و خوش فکریه... طول میکشه اما سر وقتش همه چی درست میشه پدر سری به نشانه تایید حرف های همسرش تکان داد اما حرفی نزد و به فکر فرو رفت. مادر هم رفت تا به پرنده شکسته بالش سری بزند و حالش را جویا شود. ...