eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
18.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @sh_tarbiat 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
* 🌹 همه دور هم جمع شده بودند و در هوا خنک چایی می نوشیدند،کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود،سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،و به حرف هایشان گوش می داد،کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد. صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد،سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود، صدای محمود آقا بلند شد: ــ همتون برید تو ،صدا نزدیکه حتما سرکوچه تیراندازی شده عزیز زیر لب ذکر میگفت وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت،محسن و یاسین بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند همراه محمدو آقا محمود به خیابان رفتند،کمیل کفش هایش را پوشید و سریع به طرف در حیاط رفت که سمانه سریع دستانش را گرفت،کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد. برگشت و دستانش سمانه را محکم در دست گرفت. ــ کمیل کجا داری میری ? ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم سمانه به بازویش چنگ زد و گفت: ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو با صدای دوباره ی تیراندازی،کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه ،زود برو داخل،تا برنگشتم از اونجابیرون نمیای فهمیدی؟ سمیه خانم سریع به سمتشان آمد و نگران به هردو نگاه کرد: ــ جانم مادر ــ مامان سمانه رو ببر داخل سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت: ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته توروخدا نرو کمیل گفت: ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی و بدون اینکه فرصت اعتراضی به سمانه بدهد سریع به طرف در حیاط رفت. سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت و زمزمه کرد : ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما ،الان همشون برمیگردن. *** همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند،نگران بودند اما لبخند میزدند و با هم حرف میزدند تا نگرانیشان را فراموش کنند، اما مگر می شد؟ صدای زنگ خانه پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید. * ادامه.دارد.... *
* 💞﷽💞 ‍ با این وجود،راحله باز هم دلش نمیخواست قبول کند. یک جای کار میلنگید. جناب پارسا، آدم خانواده دار و موقری بود. این را ثابت کرده بود و راحله هم شکی نداشت اما آیا این برای آرامش گرفتن در کنارش کافی بود? اگر روزی مشکلی و یا اختلاف عقیده ای بینشان پیش می آمد مرجع حل مشکل کجا بود?کدام ایدئولوژی قاضی حل اختلافشان میشد? پس پرسید: -خب اگر یه روزی اختلافی پیدا کنیم، چطوری باید حل ش کنیم. با دو تا دید متفاوت یا بهتر بگم، دو تا ایدئولوژی متضاد دچار مشکل نمیشیم? و سیاوش این بار، انرژی گرفته از آن لبخند کمرنگ و موقتی که دیده بود گفت: -اختلاف بین دو نفر، حتی اگه از یه تیپ فکری باشن ایجاد میشه اما اگه اون دو نفر برای هم احترام قائل باشن و اخلاقمند باشن هرجوری شده راهی پیدا میکنن که به هیچ کدوم آسیبی نرسه. از دید من اخلاق و علاقه اولین شروط زندگی مشترک هستن. اگ من آدم اخلاقی باشم میتونم مودبانه با همسرم در مورد اختلاف های فکریمون حرف بزنم و اگر منطقی باشه میپذیرم. حداقل بخاطر علاقه ای که دارم باهاش کنار میام. البته من نمیخوام از خودم تعریف کنم. صرفا دارم اعتقاداتم رو میگم. تشخیص اینکه من اخلاقی رفتار میکنم یا نه با شماست این حرف کافی بود تا راحله شروع کند به زیرو رو کردن صندوقچه دلش. الان حوصله بحث های منطقی را نداشت. علاقه! بالاخره علاقه هم یک پای کار بود!! میخواست ببیند اصلا در دل او علاقه ای به این مرد جوان و مصمم وجود دارد? کسی که همه جوره به اب و اتش زده بود برای اینجا نشستن. نگاهی گذرا به سیاوش انداخت و زیر لب زمزمه کرد: -علاقه? چند ثانیه ای به چشمان سیاوش خیره ماند. چیزی در نگاه سیاوش بود که آزارش میداد. شور و حرارتی عجیب در نگاه این مرد بود. نگاه سیاوش پر بود از محبتی گرم، خالص و پاک نه هوس آلود و زننده. سیاوش از آن جوانهایی نبود که سر به زیر بیندازد و نگاهش را به جورابهایش بدوزدو یا عرق شرم بریزد. بی باکانه حرفش را میزد و مستقیم و تیز، همچون عقابی که طعمه اش را میپاید، مخاطبش را مینگریست تا بفهمد چه در ذهنش میگذرد. اما این رفتارش بدور از هرگونه گستاخی و بی ادبی بود. نگاهش مستقیم بود اما حفظ شده. خیره نمی ماند که معذب کند. شاید راحله ترجیح میداد سیاوش آنطور مستقیم نگاهش نکند اما از یک چیز مطمئن بود زیر این نگاه مضطرب نمیشد. شاید ایده آل نبود اما آزار دهنده هم نبود. چیزی که آزارش میداد از این جنس نبود. با خودش فکر کرد او شایسته این همه محبت نیست چرا که خودش چنین احساسی به این عاشق مهربان نداشت. هرچه دلش را گشت نشانه ای از اینکه بتواند روزی چنین نگاه پر احساسی به این دلباخته روبرویش داشته باشد پیدا نکرد. آن طرف دریایی خروشان و این طرف جویباری خشک! آیا زندگی کردن با کسی که با همه دلش تو را دوست دارد و تو هیچ احساسی به او نداری خیانت نیست? این نگاه گرم، نگاهی پرشور همچون خودش را میطلبید تا به خشکسالی نرسد. نه! نمیتوانست! نمی توانست جواب این همه مهر را با بی تفاوتی بدهد و شرمنده نباشد. الان در قبال مهرش وظیفه ای نداشت، میتوانست جواب منفی بدهد اما اگر همسرش میشد نمیتوانست بی جواب بگذارد این همه عاطفه را! جناب دکتر را دوست نداشت. برایش احترام قائل بود، بابت محبت هایش متشکر بود اما علاقه ای در میان نبود. حداقل الان که اینگونه بود. باید فکر میکرد. باید تمام دلش را میگشت تا ببیند بارقه ای از مهر به این جوان مشتاق وجود دارد که بتواند به امید شکوفا شدنش به آن دل ببندد و در کنار اخلاق سرمایه زندگی مشترکش کند? برای همین ترجیح داد دست از بحث بکشد: -فکر میکنم برای امشب کافی باشه. من باید فکر کنم و وقتی برق نگاه سیاوش را دید برای آنکه بیخودی امیدوارش نکرده باشد ادامه داد: -هرچند بعید میدونم به نتیجه ای که شما دوست دارید برسم و نگاهش موقع ادای این کلمات چنان قاطع و محکم بود که تمام پنجره های امید را در دل جناب استاد بست! سیاوش آنقدر راحله را میشناخت که بداند این حرف از سر بازارگرمی نیست. برق نگاهش خاموش شد و راحله نفس راحتی کشید. اما نمیتوانست دست بکشد. آخرین تلاشش را کرد: -بازم جای شکرش باقیه که فکر میکنید. امیدوارم دیدار دوباره ای باشه و وقتی راحله سکوت کرد فکر کرد شاید بشود کمی امیدوار بود. به اشاره راحله از هال بیرون رفتند. بقیه جریاناتی که در آن شب گذشت اتفاقات متداول تمامی خواستگاری هاست برای همین ذکر آن لطفی نخواهد داشت. پس با اجازه خواننده عزیز، از بیان آنها صرف نظر کرده و فصل جدید را آغاز میکنیم.. ...