شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهـــان #قسمت132 یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زان
* #هـــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهــــان
#قسمت133
کمیل کلافه رو به یاسر گفت:
ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم
ــ آره خودم گفتم
ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟
ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم.
کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد.
ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟
ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه
یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت:
ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.
کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی
بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟
میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند.
ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ هیچی
ــ باشه من هم باور کردم
کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت.
ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم
ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش
کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
* ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت132 ✍ #میم_مشکات زیارتشان را کردند. توی حیاط، روی صندلی های مشرف به گنبد
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت133
✍ #میم_مشکات
سیاوش ساندویچ ها را گرفت و سوار ماشین شد:
-خب خانم جان! کجا بریم این ساندویچ ها رو میل بفرماییم!!
راحله پلاستیک را عقب گذاشت و خنده کنان گفت:
-نمیدونم! جاش فرق نداره فقط سقف نداشته باشه*
نیم ساعت بعد، روی چمن های حاشیه بلوار چمران نشسته بودند. هر دو پاهایشان را دراز کرده بودند و ساندویچ هایشان را گاز میزدند. سیاوش قطره سسی را که روی چادر راحله ریخته بود پاک کرد:
-راجع به حرفهات فکر کردم. مثالت در مورد چادر خیلی مرتبط نبود!
راحله کمی از نوشابه اش را خورد:
-میدونم!
-خب?
-فقط خواستم بگم هرچیزی که آدم رو اذیت میکنه الزاما کنار گذاشته نمیشه. خیلی چیزا اذیت میکنن. همین دکترا گرفتن، سخت نیست?
-چرا، ولی در عوض چیزای دیگه به دست میاری
راحله آخرین لقمه ساندویچش را قورت داد:
-خب پس مهمه که عوض سختی چی به دست میاری
-مثلا?
-منطقی صحبت کنیم?
-حتما
راحله چادرش را مرتب کرد، پاهایش را کنار هم جفت کرد و روبروی سیاوش نشست:
-خدا گفته حجاب. جدای از فواید دنیایی و اجتماعی ش، وقتی من نشون بدم که برای حرف اون احترام قائلم وبه عشق اون سختی رو تحمل میکنم، خب خودش رو به دست میارم، ارزش نداره?
سیاوش متفکر نگاهی به راحله کرد ولی جوابی نداد. راحله دستهایش را سر زانو هایش گره کرد و چانه اش را روی دست هایش گذاشت و خیره به عابر های پیاده روی بالای چمن ها گفت:
- میدونی سیاوش، حجاب داشتن یجور مهربونیه. مهربونی من نسبت به دنیا و اخرت ادم های اطرافم. میتونم بگم به من ربط نداره اما دوست ندارم من مسبب اسیب بقیه باشم. ایا کسی بخاطر اینکه مهربونیش فراتر از این دنیاست قابل سرزنشه?
سیاوش ساکت به چشم های فندقی رنگ و متفکر راحله چشم دوخته بود. وقتی بلند شدند سیاوش که روبروی راحله ایستاده بود، روسری راحله را مرتب کرد و لبه های چادر را به هم چسباند و با چشمش اشاره ای به چادر راحله کرد و گفت:
-از این مهربونیت خوشم اومد
و لبخند زد:
-بفرمایید مهر بانو! خوشی تعطیل، باید تشریف ببریم سر کتاب دفتر
راحله سوار شد، در را بست و رو به سیاوش گفت:
-شما که ترم آخرته! راحت میشی...راستی جشن فارغ التحصیلی ندارین?
-چرا! یه کارایی میکنن!
-منم میتونم باهات بیام?
-من که از خدامه ولی خب تو شاید دوست نداشته باشی کسی بفهمه نامزدیم!
راحله در حالیکه به خیابان خیره بود لبخندی زد و گفت:
-چرا دوست نداشته باشم?
و سیاوش لبخند رضایت بخشی زد از این جواب مثبت در لفافه!
پ.ن:
*دیالوگی از فیلم دلشکسته
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج