eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* #هــــو_العشــــق🌹 #پـلاک_پنهــــان #قسمت134 سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف
* 🌹 سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید . ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است. نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ ک..کمیل دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت134 ✍ #میم_مشکات #فصل_سی_و_دوم: آمادگی برای جشن بالاخره با هر زحمت و مش
* 💞﷽💞 ‍ وقتی سیاوش کاور کت و شلوار را توی ماشین گذاشت و سوار شد راحله گفت: -سیاوش جان? میشه بریم یه کافی شاپ? وقتی سفارششان را دادند، سیاوش به راحله که دست هایش را زیر چانه اش گذاشته بود و به بیرون کافه زل زده بود خیره شد: -راحله? -جانم? -تو مشکلی نداری من تو جشن کراوات بزنم? راحله ساعتش را نگاه کرد: - نوچ! چه مشکلی? سیاوش کمی مردد و متعجب گفت: -نمیدونم! آخه فکر نمیکنم شما بچه مذهبیا از این چیزا خوشتون بیاد... مثلا همین سید، هیچ وقت نمیزنه راحله دست هایش را روی میز گذاشت و با لبخندی به سیاوش خیره شد: -خوشمون که نمیاد اما اینکه یکی کراوات بزنه یا نه جز اصول اعتقادی نیست. خیلی چیزای مهم تری وجود داره. منظورم اینه کسی رو بخاطر کراوات زدن جهنم نمیبرن اما ... -اما چی? -توی کشور ما هنوز کراوات جا نیفتاد.. یعنی جزو فرهنگمون نیست بیشتر نشونه آدم های فرنگی مابه.. شاید یه روزی کراوات هم مث کت و شلوار عادی بشه اما تا وقتی نشونه غربی مابی باشه بین مذهبی ها خیلی طرفدار نداره سیاوش بستنی و اب پرتقالی را که گارسون* اورده بود را گرفت و جلوی خودش و راحله گذاشت و گفت: -با این حساب پس با ریش منم نباید مشکلی داشته باشی! به خاطر ریش هم فک نکنم کسی رو جهنم ببرن! و نیشش را باز کرد. راحله خنده اش گرفت: -نه، سر این چیزا کسی جهنمی نمیشه اما انجام کار اشتباه هرچند کوچیک آدم رو عقب میندازه .... - حالا یه ذره عقب باشیم اشکال نداره! -اونا دیگه میل خودته! برای من اصول مهمه. هرچند به نظرم ته ریش یا حتی ریش هم بهت میاد! سیاوش متفکر به راحله که تکه ای از کیک را در دهانش میگذاشت نگاه کرد: -شاید! تا حالا امتحان نکردم راحله دستش را روی دست سیاوش گذاشت: -مطمئنم خیلی بهت میاد سیاوش چقدر دوست داشت این مهربانی های ریز را. خیره در چشمان فندقی رنگ راحله، دستش را بیرون کشید و روی دست راحله گذاشت و همانطور که با دست دیگرش ادای پیانو زدن را در می اورد با نوای موسیقی که در کافه پخش میشد زمزمه کرد: آرام من بمان کنارم، بمان بنگر مرا که میدهم بی تو جان هر جا روم تو سایه ای از منی تو غمگسارم تو دنیای منی دریای من ز موج گیسوی تو روانه ام سوی تو تمام من تو... چشمان تو چشمه ی امید است بر حال خراب نا امیدم آوازت غزل ترین کلام است من با تو به آسمان رسیدم* باران گرفته بود. باران تند و کوتاه بهاری. راحله با شادی به باران و خیابان خیس خیره شده بود. سیاوش نیم نگاهی به راحله انداخت. وقتی دید با چه ذوقی باران را نگاه میکنم، ضبط را روشن کرد. آهنگ باران عشق* را گذاشت. این آهنگ با باران عجیب میچسبید. باید یک جوری به راحله میگفت که سودابه هم به جشن خواهد آمد. سعی کرد سر بحث را باز کند: -راستی راحله، برای جشن بابا و سید صادق هم هستن. -چه خوب... دلم برای بابات تنگ شده بود. از آقا صادق هم باید بابت انگشتر تشکر کنم راحله این را گفت و با لبخندی بدجنس به سیاوش نگاه کرد. سیاوش زد زیر خنده. راحله زمزمه کرد: -همیشه بخند، من از خنده هات سیر نمیشم سیاوش پرسید: -چیزی گفتی? -نه! خب بابا کی میان? سیاوش حس کرد فرصت خوبی ست. شروع کرد به توضیح دادن که سودابه از طریق پدرش توانسته بود برای خودش کارت دعوت بگیرد و چون سیاوش دلش نمی خواسته پدرش از ماجرا بویی ببرد و کدورتی پیش بیاید محبور شده بود قبول کند ولی حالا اگر راحله مخالف است یک جوری عذر سودابه را خواهد خواست. بعد همانطور که نگاهی به آینه بغل می انداخت گفت: -خب? نظرت چیه? راحله که سرش را به پشتی تکیه داده بود و سیاوش را نگاه میکرد گفت: -راجع به چی? -دهه! اینقد صغری کبری چیدم برات.. دو ساعته دارم چی رو توضیح میدم پس! راحله با لحن آرام و خاصی گفت: -داشتم به صدات گوش میکردم، حواسم به حرفهات نبود* سیاوش ابرویش بالا رفت، لبخند پر رنگی روی لبش نشست و نگاهی به راحله کرد: چقدر نگران بود برای گفتن این حرفها و چقدر راحله آرامش میکرد با این رفتار های خانمانه! یعنی قرار بود همه زندگی همینقدر شیرین باشد? و سیاوش، بی خبر از همه جا، نمیدانست که قرار بود زندگی او هم، همچون همزاد افسانه ای اش، دستخوش تلاطمی باشد که سودابه* برایش تدارک میدید! تلاطمی که در آن، آتشی هولناک قاضی صداقت و پاکی او می شد! آیا می توانست از این آتش به سلامت بگذرد? پ.ن: گارسون(گغسون) : garçon: کلمه ای فرانسوی به معنای پسر، مرد جوان * آهنگ آرام من، محمد معتمدی *باران عشق، آهنگ جاودانه استاد ناصر چشم آذر *دیالوگی از فیلم "پرسه در مه" *سودابه: نامادری سیاوش در شاهنامه، که شیفته سیاوش بود و چون سیاوش دست رد به سینه اش زد، به او تهمت ناپاکی زد و سیاوش برای اثبات پاکدامنی اش مجبور شد از آتش عبور کند