eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
18.8هزار ویدیو
1.3هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gaamedo14 🕊༉ .کانال را به دیگران هم اطلاع رسانی فرمائید🌱؛ تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 🌹قسمت چهاردهم: عشق کتاب 🍃زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... 🍃حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... 🍃منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... 🍃از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... 🍃- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... 🍃ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود .. 🍃خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... 🎯 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
* 🌹 سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد ،سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سلام حرف زدنش و الان رفت به اتاقش!! سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ، تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد . همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد" این یعنی جوابش منفی بود" کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم ــ خیر باشه؟ ــ ان شاء الله که خیر باشه بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار ... ،با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد : ــ لعنتی لعنتی با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا ماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد. * ادامه.دارد.... *
* 💞﷽💞 ‍ با این اتفاقات و با یک خواب شبانه، روز بعد، آرزوی معصومه برآورده شد و راحله مثل قبل خوش خلق و سرحال سر سفره صبحانه نشست. خوردن صبحانه در هوای گرگ و میش و سرد زمستان، دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمی توانست از آن دل بکند و ترجیح میداد با چشمان خواب لقمه اش را بجود و باعث خنده بقیه بشود اما این همنشینی را از دست ندهد. در خانواده شکیبا رسم نبود که کسی بعد از طلوع افتاب بیدار شود. پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن می کرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها می گفت: -به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه برکت میاره... بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود. در این خانه همه چیز ریتم خودش را داشت و از بلاهای مد روز که مدل زندگی را به هم زده بود خبری نبود. زمستان ها هم که هوا سرد می شد، مادر که عاشق کرسی بود،کرسی اش را می اورد و در اتاقی که برای این کار گذاشته بود جا میداد. خانه باغی بزرگ، هر بدی داشت این خوبی را داشت که خیالت راحت بود جا کم نمی اوری... هرچند در خانه های کوچک هم گذاشتن کرسی چندان کار سختی نبود. مادر، اتاق بزرگ و دنج پشتی را که افتاب گیر بود و با در مجزایی به باغ اطراف خانه باز میشد مخصوص این کار کرده بود. میز کرکسی را میگذاشت و لحاف کرسی کرم قهوه ای را که گل های درشت سبز و سرخ داشت و پر از مهره دوزی بود رویش می انداخت. بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت گرد و بنفش با رویه های سفید را میگذاشت برای پدر و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر می اورد و کنار خودش میگذاشت برای مادر و به شوخی میگفت: -شاه بی وزیر کی دیده? هیچ وقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه بالاخره یک روز معصومه که از بقیه فضول تر بود و با نگاه ریز بینش به همه جزییات دقت میکرد بعد از کلی این پا و آن پا کردن سوالش را از مادر پرسید. مادرش لبخندی زده بود و گفته بود: -احترام مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه این جواب بیشتر از انکه مشکل را حل کند معصومه را گیج کرده بود. شاید هنوز چند سالی وقت لازم بود تا معصومه پانزده ساله آن روز، معنی عشق را بشناسد. شبهای زمستان هم مانند صبح ها اتاق کرسی محل جمع شدن خانواده بود. همه دورش می نشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود. خوبی اش این بود که هیچ کس علاقه ای به تلویزیون نداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود. تنها تلویزیون خانواده در هال بود. آن هم گاهی شیما به طمع کلاه قرمزی یا جدیدا فوتبال نگاه کردن یا پدر به هوای دیدن اخبار ساعت نه، سری به آن میزدند و دیگر والسلام. خب،بعد از این توصیفات بهتره سری به معصومه بزنیم و ببینیم آیا توانست چیزی از ماجرای راحله و آن پسره! بفهمد یا نه.. ...