شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشـــق🌹 #پـــلاک_پنهـــان #قسمت۱۴۸ بعد از امدن دکتر و امضای برگه
* #هـــو_العشــق🌹
#پـلاک_پنهـــان
#قسمت149
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه
که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود.
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
* ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️ #بادبرمیخیزد #قسمت148 ✍ #میم_مشکات دم آرایشگاه ایستاد. از پله ها بالا
* 💞﷽💞
🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋
#بادبرمیخیزد
#قسمت149
✍ #میم_مشکات
سیاوش زیر چشمی به راحله انداخت. از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بود، چهره اش پژمرده بود. طوری که حتی با وجود آرایش رنگ پریده به نظر می آمد. ساکت شده بود و در خودش فرو رفته بود. سیاوش دلهره ای عجیب داشت:
-ساکتی خانم?
راحله همان طور خیره به جلو جواب داد:
- نه خوبم
سیاوش تعجب کرده بود. این راحله، راحله نیم ساعت پیش نبود. سعی کرد جو را عوض کند:
-لابد داری فکر میکنی برای خودمون چطوری مراسم بگیریم! امشب باید حسابی حواست رو جمع کن ببین چه خبره.. دوست ندارم از اون اقا حامد خان کم بیارم
سیاوش این را گفت و خودش هم از این حرف خاله زنکی اش خنده اش گرفت. اما راحله تنها لبخندی بی رمق زد. ذهنش آشفته بود. باید می پرسید. نمیتوانست تا آخر مراسم صبر کند:
-سیاوش?
-جان دلم?
- یه چیزی بپرسم راستش رو میگی?
سیاوش کمی اخم کرد. او هرگز جز حقیقت نگفته بود. این جمله برایش گران بود اما سعی کرد واکنشی ندهد:
-مگه تا حالا غیر این بوده?
راحله نگاهی به نیم رخ سیاوش انداخت. دلش گرفت. نمیتوانست باور کند. یا در واقع نمیخواست که باور کند. چرا باید سیاوش چنین کاری کرده باشد?
- آخرش نگفتی تو چطوری فهمیدی که نیما همچین آدمیه? هر بار ازت پرسیدم گفتی ولش کن
سیاوش تعجب کرد. دلهره اش عود کرد. نکند نیما تهدیدش را عملی کرده باشد. اما امشب نه... امشب وقت خوبی برای توضیح دادن نبود. باید سر فرصت همه چیز را توضیح میداد. نمیخواست امشب خراب شود. نه وقت مناسبی بود نه مکانش.
و چه اشتباهی می کنند زن و شوهر ها که حل مشکلاتشان را به فردا می اندازند و می گذارند ناراحتی ها، رنجش ها و ابهامات ادامه یابند. اگر سیاوش همان اول همه چیز را شرح داده بود دیگر جای ابهامی نمی ماند و رابطه شان در برابر دسیسه ها حفظ می شد.
-چی شد حالا به این فکر افتادی?
-هیچی، همینجوری... دوست دارم بدونم
و سیاوش شاخک هایش جنبید که حتما این وسط خبرهایی هست. آن رنگ رخساره و این سوال حتما ربطی دارند.
- امشب عروسی خواهرته... دوست ندارم با شخم زدن گذشته امشب رو خراب کنیم.. سر فرصت همه چیز رو برات توضیح میدم
او از آشوب درون راحله خبر نداشت و چه حیف که ما آدم ها که فکر میکنیم همیشه فرصت وجود دارد.
شاید اگر باور کنیم که مرگ از رگ گردن به آدمی نزدیکتر است زندگی هامان رنگ دیگری میگرفت. بد خلقی ها، نا مهربانی ها و اضطرابهایمان کمرنگ میشدند و قدر با یکدیگر بودن را بهتر میدانستیم.
اگر باور کنیم فرصت با هم بودنمان کم است شاید هرگز بخاطر امور مادی دل همدیگر را نرنجانیم.
زنی که بخاطر پیاز گندیده میان خرید، با همسر خود بد خلقی میکند یا مادری که سر کثیف شدن خانه اش با کودکش تندی می کند، اگر باور کند که شاید فردا صبح خودش، یا فرزندش یا همسرش دیگر زنده نباشد آنوقت بازهم حاضر است بخاطر چنین اموری وقتش را تلخ کند و هدر بدهد?
آری باور نکرده ایم که زندگی کوتاه است
مرگ پایان رابطه هاست و این پایان فاصله اش با ما از مویی کمتر...
راحله هنوز نگاهش به نیم رخ جدی سیاوش بود. چقدر این مرد برایش جذاب بود. با آن موهای آراسته و آستین های کوتاهش...
کاش الان فردا بود و همه چیز تمام شده بود و راحله می توانست با خیال راحت، از حل شدن این سو تفاهمات، خودش را در آغوش سیاوش رها کند. نگاهش چنان سنگین بود که سیاوش حسش کرد.
نگاهی به راحله کرد، ترس و ناراحتی در چشم هایش موج میزد. آخ که اگر دستش به نیما میرسید... باید این پسر را ادب میکرد. دستش را روی دست راحله گذاشت و با لحنی که کمی راحله را آرام کرد گفت:
-مطمئن باش جایی برای نگرانی وجود نداره... من هیچ وقت بهت دروغ نمیگم
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج