شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت160 ✍ #میم_مشکات یک ساعت بعد، همه چیز آرام شده بود. خطر بر طرف شده بود و
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت161
✍ #میم_مشکات
روضه اش عجیب بود. انگار پسری برای مادرش روضه میخواند. نگاهش را دوخت به آن انگشتر حدید و ذکر هفت جلاله رویش...
-حاج اقا، التماس دعا
مرد برای لحظه ای ساکت شد. گویی از چیزی تعجب کرده باشد اما جوابی نداد. راحله حس کرد مزاحم خلوت مرد است، منتظر جواب نماند و برگشت سمت ضریح. زیارت دوباره ای کرد.
میخواست از در بیرون برود که مرد به حرف در آمد:
- مریضتون خوب میشه ان شالله... نذرتون قبوله ان شالله
راحله تشکری کرد و بیرون آمد. میخواست کفش هایش را بپوشد که یکدفعه با خودش فکر کرد از کجا فهمید مریض دارم؟ نذرمو ...
اما جمله اش را کامل نکرد، برگشت
داخل امامزادا ولی کسی نبود...
خواب دیده بود?
نه! بیدار بیدار بود!
اما آن مرد که بود?
قطره ای باران روی چادرش چکید. دستش را بالا گرفت، قطره ای کف دستش افتاد، قطره بعدی توی صورتش... باران تند شد... چه نشانه خوبی! باران
یعنی نذرش قبول بود?
ّ
نوری در دلش روشن شده بود. ست دهایش را باز کرد و همانجا زیر باران ارام چرخی زد...
"اصلا حسین، جنس غمش فرق می کند"
پ.ن:
آهنگ دلم گریه میخواد، حجت اشرف زاده
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج