شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت164 ✍ #میم_مشکات یک هفته دیگر هم گذشت. چون وضعیت سیاوش هنوز پایدار نشده
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت165
✍ #میم_مشکات
حس بدی داشت. مرد کور! اصلا دوست نداشت این کلمات را از دهان سیاوش بشنود! ذهنش را آشفته میکرد:
- اگه بگم بله، فکر میکنی از روی ترحمه؟
سیاوش کمی فکر کرد:
-اینطور که تو میگی من تو رو خیلی دوست داشتم، تو چی؟ منو همونقدر دوست داشتی؟
اشکی از چشمان راحله روی دست سیاوش افتاد. سیاوش سر چرخاند سمت راحله، دستش را بالا برد و سعی کرد صورت راحله را پیدا کند. راحله دست سیاوش را گرفت و کنار صورت خودش گذاشت. سیاوش با شست ش گونه راحله را نوازش کرد:
-این اشکا یعنی دوستم داشتی?
راحله دست سیاوش را گرفت، کف دستش را بوسید و گفت:
-دوست داشتم؟ تو همه ی دنیای منی سیاوش
و برای اولین بار سیاوش لبخندی زد. دست انداخت دور شانه راحله و به سمت خودش کشیدش. سرش را روی سینه اش گذاشت و دستش را دورش گرفت. همانطور که نگاهش به دیوار روبرو خیره بود گفت:
-یه مرد کور، که جلوی پای خودش رو هم نمیتونه ببینه چطوری میتونه دنیای کسی باشه؟!
با این حرف هق هق راحله بیشتر شد. جوری که لباس ابی رنگ سیاوش خیس شد.
چه بلایی سر سیاوش آمده بود؟
مردی که روزی کوهی از غرور و اعتماد به نفس بود حالا، خودش را حتی لایق مهر همسرش هم نمیدید!!
با خودش فکر کرد الان هرچقدر بگوید سیاوش باور نخواهد کرد. ترجیح داد سکوت کند.
دلش برای این آغوش گرم و مردانه تنگ شده بود. دست هایش را حلقه کرد دور سیاوش، چقدر به این ارامش نیاز داشت ...
سیاوش با خودش فکر کرد این دوماه چقدر این دختر اذیت شده است. چقدر سخت بوده است و این یک هفته ای که به هوش آمده بود، اینقدر در شوک بود که با کسی درست و حسابی حرف نزده بود. از خودش بدش آمد. این دختر همه فکر و ذکرش او بود و سیاوش بی توجه به دلهره ها و ترس های این مدتش، فقط به خودش فکر کرده بود. چقدر بی فکر!
دست دیگرش را دور راحله گرفت، سرچرخاند و صورتش را روی سر راحله گذاشت.
گوشی راحله زنگ خورد، وقتی حواب تلفن را داد از ایستگاه پرستاری صدایش کردند. راحله، همان طور که از در بیرون میرفت، کمی مکث کرد و گفت:
-پرسیدی تو با این وضعیت چطوری میتونی دنیای من باشی? بهتره بذاریم زمان جواب این سوال رو برای هردومون روشن کنه....من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم
بالاخره سیاوش مرخص شد و بعد از تقریبا دو ماه به خانه برگشت.
هنوز نمیتوانست درست راه برود و به عصا نیاز داشت. وقتی به خانه رسید مادر اسفند برایش دود کرده بود و پدرش گوسفندی را از خوشحالی سلامتی اش، جلویش سر برید.
سیاوش با کمک عصا های زیر بغلش و سید وارد خانه شد.
با هزار سلام و صلوات، به اتاق راحله رسید و روی تخت نشست. بعد از اینکه همه از اتاق بیرون رفتند و زن و شوهر را تنها گذاشتند، سیاوش چوب های زیر بغلش را کناری گذاشت و کش و قوسی آمد:
-آخخخ، بدنم خشک شده
راحله چادرش را به جوب لباسی آویزان کرد و سر به سر سیاوش گذاشت:
- منم اگه دو ماه تمام میخوابیدم بدنم خشک میشد
سیاوش خندید و راحله با کیف نگاهش کرد. چقدر دلش برای این خنده ها و آن دندان های ردیف تنگ شده بود. اشک شوق در چشم هایش حلقه زد. با همان مانتو شلوار کنار سیاوش نشست:
-نمیدونی چقد از اینکه اینجایی خوشحالم! تمام این مدت به این فکر میکردم که یعنی میشه یه بار دیگه من وسیاوش اینجوری کنار هم بشینیم و حرف بزنیم؟
سیاوش با چشم هایی که نمیدید به صورت راحله زل زد:
-بخاطر من خیلی اذیت شدی! جبران میکنم
- این چه حرفیه سیاوش، تو بخاطر من اینجوری شدی، من باید جبران کنم
و سیاوش که حالا همان سیاوش سابق شده بود، شوخی اش گل کرد:
-اصن چطوره دو تامون برای هم جبران کنیم
راحله خنده اش گرفت و سیاوش ادامه داد:
-خب حالا برای اولین جبران، برو ماشین بیار که این زلف های تا به تا رو بتراشیم. یه ساعت دیگه آبجی ها زنگ میزنن، منو اینجوری ببینن فک میکنن تو موهامو کندی
سوده و سارا، خواهر های سیاوش که ایران نبودند، هر از گاهی تماس تصویری داشتند و با راحله و سیاوش حرف میزدند. این مدت پدر سعی کرده بود یک جوری رفتار کند تا بویی نبرند و وقتی سیاوش به هوش آمده بود جریان را گفته بود و در این یک هفته، یکی دوبار زنگ زده بودند و حالا که سیاوش مرخص شده بود میخواستند تماس بگیرند و حالی بپرسند...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج