eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
#بی_تو_هرگز #قسمت17 🌹قسمت هفدهم: شاهرگ 🍃مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزها
🌹قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... 🍃من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... 🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... 🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... 🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... 🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... 🍃چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... 🍃حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... 🎯 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* #هــو_العشــق🌹 #پــلاک_پنهــان #قسمت17 روبه روی باشگاه بدنسازی که
* 🌹 هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت؛ ــکجا؟ ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید... *** خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت17 ✍ #میم_مشکات #فصل_سوم استاد جوان از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده
* 💞﷽💞 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ‍ راحله بعد از اینکه با خیال راحت تشنگی اش را برطرف کرد، از در خروجی وسط سالن که به حیاط پشتی راه داشت بیرون رفت و روی یکی از نیمکت های دور حوض نشست. احساس خوبی داشت. حس یک برنده! از اینکه توانسته بود آن پسره را در چنین موقعیت بی نظیری کنف کند احساس برتری داشت. با خودش گفت: - حقش بود! و با لبخندی رضایت بخش به فواره حوض روبرویش خیره شد. اسم مصطلح این قسمت از دانشکده لابی بود. تکه ای دایره ای شکل که ارتفاعی بالاتر از شطح حیاط داشت. حوض دو طبقه ای در وسط آن بود و حدود هفت هشت تایی نیمکت هم دور تا دور فضای دایره ای جا خوش کرده بودند. دور تا دور فضا هم درخت های چنار قرار داشت که در بالا سرهایشان را به هم داده بودند و سایه مطبوعی را برای این لابی کوچک درست کرده بودند. از کنار در ورودی سالن کلاس ها تا کنار لابی نیز یک باغچه گل کاری شده وجود داشت. سمت راست ورودی سالن به حیاط سالن امفی تیاتر بود که البته بخاطر اتش سوزی سوخته بود و قابل استفاده نبود. اطراف لابی پر بود از باغچه و درختان بلند برای همین فضا تبدیل به فضای آرام و زیبایی شده بود. گهگاهی میشد دختر و پسری را دید که روی یکی از نیمکت ها نشسته اند و مشغول گپ زدن هستند ک البته این گپ زدن گاهی افراطی و چندش آور بود طوری که حواسشان پرت میشد که اینجا دانشگاه است نه پل عشاق* برای همین دانشجوها به طعنه به آن اسم میدان عشق(love square) داده بودند. به غیر از راحله چند نفر دیگر هم در لابی بودند. پسری که با دو نیمکت فاصله از راحله نشسته بود و هدفون را توی گوشش گذاشته بودو خیره ب فواره حوض با پایش ضرب گرفته بود. دختری که کله اش را تا حد امکان در جزوه اش فرو کرده بود و اینطور به نظر می آمد که امتحان دارد. دو دختر دیگر هم بودند که با اصرار هرچه تمام تر سعی میکردند در صحبت کردن از هم پیشی بگیرند. راحله کتابی از کیفش در اورد و مشغول خواندن شد. عادت داشت همیشه برای اینجور وقتها کتابی در کیفش داشته باشد. کتاب قطوری نبود و تا نیمه خوانده بودش: حرکت- علی صفایی حائری علامت بالای صفحه را پیدا کرد و مشغول خواندن شد.... *پ ن: Pont des Art: پل هنر معروف به پل عشاق در فرانسه ...