شیفتگان تربیت
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 #بی_تو_هرگز #قسمت31 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و یکم: مهمانی بزرگ 🍃بعد از مدت
#بی_تو_هرگز
#قسمت32
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی و دوم: تنبیه عمومی
🍃علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...
🍃تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
🍃علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
🍃بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
🍃داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
🍃و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...
🍃علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
🍃و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
🍃اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
🎯 ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* #هــو_العشــق🌹 #پـلاک_پنهــان #قسمت31 کمیل برگه را برمیدارد و از جایش
* #هــو_العشــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت32
از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد....
* ادامه.دارد.... *
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت31 ✍ #میم_مشکات معصومه بر خلاف راحله عاشق رشته تجربی یا به قول پدر طبیعی
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت32
✍ #میم_مشکات
#فصل_ششم:
عملیات انتحاری
از تاکسی پیاده شد. کرایه را داد، چادرش را جمع کرد، رویش را گرفت و بعد نگاهی به سر در دانشگاه انداخت. کوچکترین شکی نداشت. با احتیاط از خیابان رد شد.جملات را مدام در ذهنش تکرار میکرد. مطمئن شد که همه وارد کلاس شده باشند. در یکی از کلاس ها ایستاد و از پشت پنجره مشغول نگاه کردن حیاط شد تا مطمئن شود پارسا از بخش خارج میشود. همین طور که در بخش را می پایید حواسش پرت گربه ای شد که کنار باغچه، کمین کرده بود تا پروانه ای را که در حال بازی بود شکار کند. گربه خودش را میان علف ها پنهان کرده بود. همین که پروانه روی گل نشست و بال هایش را جمع کرد. گربه خیز برداشت اما قبل از اینکه بتواند نقشه شومش را عملی کند باغبان حواس پرت، شیلنگ آب را به فواره آب پاش وصل کرد، فواره شروع به چرخیدن کرد و آب را به سرو صورت گربه پاشید و گربه ناکام از ترس آب به هوا پرید، جیغی کشید و فرار را بر قرار ترجیح داد. بد شانسی گربه به همین جا ختم نشد چرا که موقع فرار به میان دست و پای کسی که داشت از پله های بخش پایین می آمد دوید و البته شانس آورد چرا که اگر عابر به هوای درست کردن سر آستینش نایستاده بود حتما هم گربه مادر مرده را زیر میگرفت و هم خودش سرنگون میشد. راحله همان طور که داشت، به بر باد رفتن آرزوی گربه بیچاره می خندید نگاهش را از گربه به سمت عابر خوش شانس چرخاند که البته این عابر کسی جز استاد مورد نظر نبود. استاد کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت که مارک طلایی برند ش بر یقه اش خودنمایی میکرد. موهای خرمایی رنگش که رگه هایی روشن در آن دیده میشد و مدل فرانسوی کوتاه شده بود را به سبک کلاسیک مدل داده بود. صورتی اصلاح شده و عینک آفتابی گران قیمتی که فعلا به جای چشم هایش، وظیفه حفظ موهای سرش از آفتاب را به عهده داشت زیر نور خورشید میدرخشید. فکی استخوانی، لب هایی مصمم، بینی خوش تراش و چشم های نسبتا درشت، فکور و آبی رنگش حتی از فاصله دور هم قابل تشخیص بود.
آیا جناب دکتر به قدری زیبا بود که با کمی اغراق او را تجسم آپولو* دانست?
راحله جواب این سوال را نمیدانست. در پی یافتنش هم نبود. اما آنچه مسلم بود این چهره اصالتی خاص را به نمایش میگذاشت. اصالتی آمیخته با زیرکی و وقار که حتی از پس آن نگاه جسور و شیطنت بار قابل تشخیص بود و این ترکیب قطعا جذابیت را به همراه داشت. جذابیتی که از چشمان پر حیای راحله پنهان نماند و باعث شد که راحله سرش را پایین بیندازد و چشم به فواره ی وسط حوض بدوزد...
*آپولو: خدای زیبایی ،شعر ، موسیقی، هنر و... در یونان
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج