شیفتگان تربیت
#بی_تو_هرگز #قسمت67 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و هفتم: 46 تماس بی پاسخ 🍃نزدیک نیمه
#بی_تو_هرگز
#قسمت68
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده
🍃برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد ...
🍃هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود ...
- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟ ...
🍃تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست ...
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...
- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم ...
- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ...
🍃آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ...
🍃تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...
🍃چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه ...
🍃سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد ...
🍃گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود ...
- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان ...
🍃رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای ...
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ...
🎯 ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهـــان #قسمت67 به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را
* #هــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت68
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو لصحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا دردودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی
کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدایی جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما ..
ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا
سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
*
سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
* ادامه.دارد.... *
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت67 ✍ #میم_مشکات مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختی های زندگی مشترک را
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت68
✍ #میم_مشکات
#فصل_چهاردهم:
راه حل
سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت. سر های شاگردانش مثل سر مرغ هایی که برای آب خوردن سرشان را بالا و پایین میبرند هی بالا و پایین میشد تا نوشته های تخته را رونویسی کنند. خنده اش گرفت اما لبخندش خیلی زود محو شد. ردیف سوم، گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیر عادی نیست خصوصا آدم هایی که تازه ازدواج میکنند ممکن است گاهی در خیالات شاعرانه خودشان فرو بروند اما اگر کسی با دقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت. سیاوش ( که بخاطر نفرتش ، دیگر اب شدن یخ های قطب و منقرض شدن دایناسورها را هم تقصیر این پسر بیخود و عوضی میدانست) ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد، اخم هایش در هم رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانی ست برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به پارسا انداخت. نگاهی مغموم و گرفته...با اخم های سیاوش نگاهش را به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.
اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه?
باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد. از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را به طور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت دوازده شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت.
تمام مدت فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا آخر سر توانست خودش را قانع کند که راه حل دیگری ندارد..همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. البته این نتیجه گیری به قیمت دو روز گرفتگی ماهیچه دست چپش تمام شد.(آخر سیاوش چپ دست بود)
پنج ساعت تیراندازی پشت سر هم با تپانچه بادی، این عواقب را هم دارد ولی خوشحال بود که توانسته به نتیجه دلخواهش برسد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج