eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
18.8هزار ویدیو
1.3هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gaamedo14 🕊༉ .کانال را به دیگران هم اطلاع رسانی فرمائید🌱؛ تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 🌹قسمت هفتم: احمقی به نام هانیه 🍃پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... 🍃هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... 🍃گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... 🍃اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... 🍃به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... 🎯 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
* 💞﷽💞 ‍ دوست داشت با یکی حرف بزند،خواهرش? هرچند خواهر خوبی بود اما الان نمیتوانست بااو حرف بزند. رویش نمیشد. از طرفی دوست داشت با کسی حرف بزند که سن بیشتری داشته باشد و تجربه اش بیشتر... پدر هم ک اصلا گزینه مناسبی برای این موارد نبود. پس می ماند مادر...درست بود!مگر نه اینکه مادر همیشه سنگ صبورش بود و حتی اگر اشتباهی میکرد بدون سرو صدا بهترین راهنمایی را داشت? چرا زودتر به ذهنش نرسیده بود? خوشحال و راضی از جا بلند شد. شیما پای تلویزیون بود: -بچه مگه تو فردا کلاس نداری? - نه زنگ اول معلممون نمیاد، از زنگ دوم باید بریم -تو هم ک از خدا خواسته!اخه مگه تو پسری اینقد فوتبال نگاه میکنی? اینا ببرن یا اونا،چی گیر تو میاد? - اخه بچه ها خیلی دوست دارن،میخوام ببینم چیه معصومه ابرویی بالا برد: -عحب استدلال فوق العاده ای.... نمیدونی مامان کجاست? شیما که داشت صحنه حساس بازی را می دید برای لحظه ای نفسش را حبس کرد اما وقتی تیم مورد علاقه اش خطر را از سر گذراند نفس راحتی کشید و گفت: -فکر کنم تو اتاق خودشون معصومه نگاهی به صفحه تلویزیون کرد و بعد رو به شیما گفت: -این همه استرس هم بخاطر علاقه بچه هاست? شیما کمی سرخ شد. رویش نمیشد بگوید که او هم از فوتبال خوشش می اید. البته خب شاید بیشتر از بازیکن شماره 11!! ...