eitaa logo
شیفتگان تربیت
13.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
21.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gaamdooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #بی_تو_هرگز #قسمت8 🌹قسمت هشتم: خرید عروسی 🍃با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 🌹قسمت نهم: غذای مشترک 🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ... 🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... 🍃با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... 🍃نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... 🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... 🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... 🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... 🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... 🍃به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ... 🎯 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* #هو_العشق🌹 #پلاک_پنهـــان #قسمت8 سمانه ضربه ای به در زد و با شنیدن "بفرمایید"وار
* 🌹 کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد : ــ سلام خاله،خوش اومدی ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید: ــ چیزی شده خاله؟؟ ــ نه قربونت برم به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت: ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان بیدارم نکن توروخدا ــ صبر کن سمانه ــ بله مامان ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟ ــ آره ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری ــ خب ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز سمانه با اعتراض گفت: ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟ ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی ــ چشم ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی سمانه کلافه پوفی کردو گفت: ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟ ــ برو سمانه بوسه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود. و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت8 ✍ #میم_مشکات معصومه از پله ها بالا رفت، در زد: -مامان? -بیا تو مادر س
* 💞﷽💞 ‍ معصومه که لبه پنجره روبروی مادرش نشسته بود، بلند شد آمد نزدیک مادرش، کنار سجاده نشست و به مادرش خیره شد. عاشق قیافه مادرش بود. شاید مادرش خیلی زیبا نبود و یا تک و توک چین هایی که روی صورتش نشسته بود شادابی چهره اش را گرفته بود اما به هر حال مادر بود و این چیزها تاثیری بر روابط فرزند و مادر نداشت. آنچه مهم بود مهر و محبتی بود که پشت تک تک این چین ها خوابیده بود و نشان از تحمل سختی راه تربیت فرزند داشت. تمام کسانی که لذت داشتن مادر را چشیده اند می دانند که مادر مهربانی های خودش را دارد و حتی اگر اختلاف عقیده ات با از زمین تا اسمان باشد و روزی هزاربار هم دعوایتان شود باز هم نمیتوانی علاقه و احساست را انکار کنی و یا علاقه و احساس او را فراموش.. همه ما، بارها و بارها با مادرانمان بحث کرده ایم اما کدامیک از ما حاضر است لحظه ای خانه را بدون مادرش تصور کند? چرا که حتی اگر سن و سال و غرور جوانی ات تو را به هیایو بکشد باز ته دلت میدانی مادر دوستت دارد و همین مخالفت هایش با تو نیز نشانه نگرانی اوست برای فرزندش.. و وقتی دختر باشی رابطه تو با مادرت لطافت و ظرافت بیشتری میگیرد. و من با خودم میگویم چه سخت است دختری 3_4ساله باشی و مادر خود را زخمی و نالان ببینی! چه سخت است مادر خود را-بهترین بانوی عالم را- سیلی خورده ببینی و به چشم خود ببینی که از درد پهلو نمازش را شکسته می خواند! باید دختر باشی تا درد و رنج این مصیبت را خوب درک کنی و معصومه با من موافق بود. شاهدم بر این مدعا قطره اشکی است که از گوشه چشم معصومه پایین غلطید و در تاریکی اتاق از چشم مادر مخفی ماند. مادر که فهمید معصومه باز غرق در افکار خودش شده است پرسید: -دوباره رفتی? معصومه خندید و چند بار پلک زد تا اشک اش خشک شود. -من موندم دختر! تو در یک ثانیه چطوری می تونی از این رو به اون رو بشی? معصومه یواشکی دستی به گل های خشک سجاده مادر زد و گفت: -به قول شما خلقت خداست دیگه! آدم که نباس تو خلقت خدا چرا بیاره و ریز خندید... ... 💠