eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* #هــــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهــــان #قسمت94 سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن س
* 🌹 کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم ــ نه نه کمیل نمیری و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند. کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود. * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️ ‍#بادبرمیخیزد #قسمت94 ✍ #میم_مشکات #فصل_بیستم: دیوانه روانی! تعطیلا
* 💞﷽💞 🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 ‍ یکی دوبار راحله از جایش جابجا شد تا مگر جوانک پی کارش برود اما اینطور که به نظر میرسید راننده بی پروا، اراده محکمی داشت. این همه پشتکار برایش غیر عادی بود. به نظر می آمد راننده قصد پیاده شدن کرده است... ای بابا! فقط همین یکی کم بود! این حرکت، به همراه خلوتی خیابان در آن موقع ظهر، کمی راحله را به وحشت انداخت. قصد کرد به سمت ساختمان ارشاد برود، لابد آنجا نگهبانی داشت یا کسانی بودند که کمکش کنند. از جوی آب رد شد اما همینکه خواست به طرف ساختمان حرکت کند صدای بوقی ممتد نظرش را جلب کرد... نگاه سریعی به ماشینی که بوق میزد انداخت، هیوندای شاسی بلندی تیره ای بود که پشت ماشین مزاحم ایستاده بود و بوق میزد. شیشه اش دودی بود و راحله راننده اش را نمیدید. جوانک از ماشین پیاده که شد به سراغ راننده ماشین پشت سرش رفت. راحله از دور ماجرا را میدید، اما ما، به عنوان راوی، جلوتر میرویم تا بتوانیم گفتگو ها را ثبت و ضبط کنیم. -چیه?با بوقش خریدی? سیاوش شیشه را کمی پایین داد تا صدایش به جوان عصبانی برسد: -فرض کن اره... ماشینت رو از سر راه بردار -این همه راه، از اون طرف برو -دوست دارم از اینجا رد شم جوان با پوزخندی گفت: -شعور نداری دیگه... اگه شعور داشتی میفهمیدی اینجا جای پارکه نه تردد سیاوش خیره در چشمان پسره مزاحم گفت: -تو هم اگه شعور داشتی میفهمیدی اون دختر از اون تیپ هایی که مزاحمشون میشن نیست جوان ابرویی بالا برد: -به! پس شما مفتش محله ای... اگ راست میگی بیا پایین تا حالیت کنم نباید تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی... سیاوش قهقه ای زد و گفت: -ببین من با این چیزا جوگیر نمیشم که باهات گلاویز بشم... تو هم بهتره بری پی کارت و مزاحم نشی -داداش من هرکاری دلم بخواد میکنم. اصلا حالا که اینجوره میرم دنبالش ببینم کی میخواد جلومو بگیره، توی جوجه فوکولی? سیاش سری تکان داد: -اوکی...هرجور راحتی بعد دوباره در چشمان پسر خیره شد و گفت: -ولی پشیمون میشی پسر کمی خودش را لرزاند و گفت: -وای وای ترسیدم...برو بابا سیاوش دنده عقب گرفت و جوانک هم که فکر میکرد تهدیدش سیاوش را ترسانده از جوی اب رد شد. راحله که داشت صحنه را میدید با دنده عقب گرفتن ماشین عقبی و حرکت جوانک دوباره وحشت زده تصمیم گرفت به سمت ساختمان برود که صدای برخورد وحشتناک ماشینی بلند شد. هر دو به عقب برگشتند... باورشان نمیشد. راننده به پشت ماشین سفید کوبیده بود. جوان لحظه ای شوکه شد. سپر ماشینش معلق در هوا مانده بود. به طرف ماشینش دوید و بعد به سمت سیاوش رفت: -چکار میکنی عوضی? بیا پایین ببینم و دستش را دراز کرد که از شیشه یقه سیاوش را بگیرد که سیاوش شیشه را بالا زد و دست جوان همانجا ماند: -مرتیکه روانی... اگه راست میگی بیا پایین ...پدرتو در میارم سیاوش همانطور خونسرد گفت: -بهت گفتم شعور داشته باش وگرنه پشیمون میشی... حالام ماشینت رو بردار بزن به چاک -زدی ماشینم رو داغون کردی حالا میگی برم? بیچارت میکنم. فکر کردی مملکت قانون نداره? -راست میگی! اگه قانون داشت که توی بی شعور مزاحم همچین ادمی نمیشدی. برای بار اخر میگم میزنی به چاک یا نه? پسر دید که سیاوش دوباره ماشین را توی دنده عقب گذاشت. اگر یکبار دیگر به ماشینش میزد چیزی از ماشینش نمی ماند اما خودش را از تک و تا نینداخت: -الان زنگ میزنم پلیس بیاد تا تکلیف معلوم بشه -باشه، زنگ بزن...خسارت ماشینت نهایت دو سه میلیون بشه، پرداختش برای من مشکلی نداره اما به نظرت اگه پلیس بفهمه مزاحم ناموس مردم شدی چه بلایی سرت میاره? بعد نگاهی به چشمان وحشت زده پسرک انداخت و تیر اخر را زد: -زنگ بزن... یا اصلا میخوای خودم زنگ بزنم و گوشی اش را برداشت که تماس بگیرد که پسرک عصبی داد زد: -خیلی خب ..میرم -افرین... زودتر گورتو گم کن ...