📚 #پست_ویژه_جوانان
نکات مهم در تصمیم گیری برای #ازدواج
( #قسمت_سوم)
15- اگر شخص مقابل مورد تأیید شماست، اما به دل شما ننشسته ( یا نسبت به او احساس ناخوشایندی دارید ) پیشنهاد میشود از انتخاب او صرف نظر کنید.
16- لجبازی و واگذاری ممنوع : هرگز از روی لجبازی با والدین و اطرافیان و یا بر عکس به خاطر سپردن به والدین (اطاعت محض از آنها) تصمیم گیری نکنید که پشیمانیش برای شماست.
17- به یاد داشته باشید به خاطر راضی کردن والدین و دیگران، چشم و هم چشمی، ثروت و بالاتر بودن از دوستان و اقوام تصمیم گیری سطحی نکنید. به این فکر کنید که شما میخواهید با او زیر یک سقف برای همیشه، بدون تمامی این عوامل بیرونی زندگی کنید.
18- تصمیمگیری عجولانه: به خاطر معطل نماندن خواهران بعدی و یا تصور از دست دادن موقعیت ازدواج (مخصوصاً برای دختران با سن بالا) نباید #تصمیم_گیری اجباری و عجولانه كرد.
19 – هرگز فکر نکنید که با انتخاب هر کس، میتوانید از شرایط نامناسب موجود فرار کنید؛ در این صورت مطمئن باشید که این بار با دست خود، خود را به دام انداختهاید.
20 – ازدواج از روی رحمت آری ولی از روی ترحم هرگز. ترحم بعد از ازدواج برای دو طرف توقع ایجاد میکند و نمیتواند منشاء استحکام و علاقه بشود.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
17.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 #عدم_نهادینه_شدن_مهارت_گفتگو
#قسمت_سوم
✅ دقت داشته باشید،حتما برنامه و ساعتی برای گفتگو با همسر خود داشته باشید
🔻موانع ایجاد گفتگو:
🛑 اعتیاد به رسانه
🛑کار بیش از اندازه
🛑روابط فامیلی افراطی
🛑کینه ها و عقده های حاصل از ارتباط های قبلی
🛑ناامیدی از گفتگو های قبلی
🛑ترس از عصبانیت
🛑نداشتن خلوت
⛔️عدم رعایت بهداشت دهان و دندان
*فایل رو کامل تماشا کنید👌
🌸🌿✧・゚: *✧・゚:*.・゜゜・
#خانواده
🎙 سخنران: حجت الاسلام
#عباسی_ولدی
#جلسه_چهاردهم
📝 موضوع : #علل_نهادينه_نشدن_مهارتهاي_گفتگو_درخانواده
🌸🌿 ✧・゚: *✧・゚:*.・゜゜・
#باماهمراه_باشید👇
http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
15.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 #گذشت
#قسمت_سوم
💠 چگونه روحیه گذشت پیدا کنیم؟
💠 داستان گذشت امام سجاد علیه السلام ....
*فایل رو کامل تماشا کنید👌
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#خانواده
🎙 سخنران: حجت الاسلام
#عباسی_ولدی
#جلسه_هجدهم
📝 موضوع : #گذشت
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#باماهمراه_باشید👇
http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 #مهارتهای_زندگی_مشترک
#قسمت_سوم
💠آیا در مورد همسرداری ، همسر موفقی هستین ⁉️
💠 مایه آرامش همسر خود بودن ، در مسیر بندگی خداست....😍
*فایل رو کامل تماشا کنید👌
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#خانواده
🎙 سخنران: حجت الاسلام
#عباسی_ولدی
#جلسه_بیستم_ویکم
📝 موضوع : #مهارتهای_زندگی_مشترک
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#باماهمراه_باشید👇
http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
غریبه ی آشناPart05_ده قصه از امام رضا.mp3
زمان:
حجم:
1.19M
داستان برای کودکان
#قسمت_سوم
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 📚داستاݧ ❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع❤️ #قسمت_دوم چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبو
* 📚داستان
❤️#عاشقـــانه_دو_مدافــع❤️
#قسمت_سوم
ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من
من دانشجوے عمران بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم ک
با صداے مامان ب خودم اومدم
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...*
نویسنده✍️"#السيدةالزينب
ادامــه.دارد....
🦋
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_دوم °|♥️|° چشم قشنگه: اوهوم! خانوم حواستون کجاست؟! اوه اوه از ا
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سوم
°|♥️|°
#هوالعشق❤️
شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه...
یه بار...
دوبار...
سه بار...
مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
ای وای بدبخت شدیم رفت گل رُس تو سرمون!
_ممنون.. برنمیداره! احتمالا گم شدیم!
حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم..
_کرمان.
سیدجواد_با کاروانای زیارتی اومدید؟
_بله.
سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن
_ممنون دستتون درد نکنه!
فاطی: خدا خیرتون بده ممنون..
سید: خواهش میکنم بفرمایید
از حاج اقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم.
ماشالا چه قد و بالایی! چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره!
حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم!
خدای من این طلبه اس..؟! بابا الکی میگه! تیپش عین خانواننده هاس!
روشو کرد طرف ما
خدای من چهرش.. چقدر ناز و معصومه!
ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی!
_ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی؟! گناهش گردن خودم :|
با مشتی که فاطی به پهلوم زد جیغم رفت هوا...
_مگه مشکل داری؟ چرا میزنی؟!
فاطی که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید
سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها!!
وای...خاک تو سرم :| شرفم افتاد کف پام!
با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد!
من و فاطیم عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو!
بعدم با یه لبخند ملیح تمرگید سرجاش.. این بیشعور با من بود؟! به من گفت چاق؟! خو آره دیگه فقط یکم محترمانه ترش :|
فاطی عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم. پسره بی ادب!
یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد
_واااای صبر کنید آقا جواد!!
سید: چیشد؟!
_دوربینمو از امانت داری نگرفتم.
سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم!
قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش..
از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت.
°|♥️|°
#داستــان_دنبــــاله_دار
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_دوم دکمه وصل را میزند و روی بلندگو میگذارد. انگار دنبال کسی میگردد تا همراهیاش
#رنج_مقدس
#قسمت_سوم
با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقیست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم میریزند. کودکیام را کنارشان زندگی نکردهام و حالا ماندهام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکییکدانه، شدهام بچه پنجم خانه.
مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را میشماریم و نمیخواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش میآوری، پیش خودت فکر میکنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییات را به آن میاندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامهریزیای… جز این، انگار زندگی یکنواخت و خستهکننده میشود.
یادم میآید من و دوستان مدرسهایام تابستانها به همین بلا دچار میشدیم. انواع و اقسام کلاسها و گردشها را تجربه میکردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشتههای خیالی دیگران و در صفحات مجازی جستوجو میکردیم، آنهم تا نیمههای شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود…
نگاهی به اتاقم میاندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزهای. فقط کاش پنجرهام چوبی بود و شیشههای آن رنگی. آنجا که بودم گاهی ساعتهای تنهاییام را با بازی رنگها، میگذراندم. خورشید که بالا میآمد پنجپرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشهها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشههای ساده پنجره اینجا، نور را تند روی قالی میاندازد و مجبور میشوم اتاقم را پشت پرده پنهانکنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشتهام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشتهای را که برایم شیرین و سخت بود.
***
– لیلا… لیلی… لیلایی…
علی است که هر طور بخواهد صدایم میکند. در اتاق را که باز میکنم میگوید:
– اِ بیداری که؟
– اگه خواب هم بودم دیگه الآن با این سروصدا بیدار میشدم.
– آماده شو بریم.
در را رها میکنم و میروم پشت میزم مینشینم. کتاب را مقابلم باز میکنم.
– گفتم که نمیآم. خودتون برید.
تکیهاش را از در برمیدارد.
– با کی داری لج میکنی؟
نگاهش نمیکنم.
– وقتی لج میکنی اول خودت ضرر میکنی. هیچ چیزی رو هم نمیتونی تغییر بدی.
نه نگاهش میکنم و نه جوابش را میدهم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
* 📚داستاݧ ❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع❤️ #قسمت_دوم چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبو
* 📚داستان
❤️#عاشقـــانه_دو_مدافــع❤️
#قسمت_سوم
ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من
من دانشجوے عمران بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم ک
با صداے مامان ب خودم اومدم
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...*
نویسنده✍️"#السيدةالزينب
ادامــه.دارد....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : ایران یا عربستان؟ مساله ای
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : قلمرو دشمن
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..
.
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
.
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
.
به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... .
.
بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... .
.
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
⬅️ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
#رمـان_جـانم_میــرود #قسمت_دوم به. سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_سوم
زهرا با ناراحتی گفت
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح
می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا
ان ها را به بستنی دعوت کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع
به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه
ڪرد
ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجور ی مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا
چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمی شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم
هایی فقط به فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـــ مزاحم بودند
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من😌 #قسمت_دوم #پارت2 رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_سوم
تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم.
هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید.
باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟
شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن.
مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست.
_خب کجاتشریف میبرین؟
مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک.
راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم.
همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده.
ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود.
نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره.
مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد.
رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود.
دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم.
درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت!
خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم.
بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟
سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم.
زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد.
_ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم.
بعد که ولم کرد گفتم:سلام.
خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه.
قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف.
رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟
پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد.
چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم.
بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم.
مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟
مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج