شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_سیزدهم دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_چهاردهم
- زندگی يک رنگ نيست. رنگين کمان است. چهارگوش هم نيست. دايره است.
مصطفی اين را می گويد. توی ماشين هستيم برای خريدن حلقه. حرفش را برای خودم تصوير می کنم خوشم می آيد از تعبيرش؛ اما منتظرم منظورش را بگويد.
- قوس و قزح دلربايی داره. بين فضای آفتابی و بارانی محشری است.
می گويم:
- اما همه رنگ های زندگی مثل رنگين کمان روشن نيست. بعضی وقت ها رنگ تيره هم داره.
دنده عوض می کند و آرام زمزمه می کند:
- اما وسعت رنگين کمان را داره. از اين سر دنيا تا آن سر دنيا کشيده می شه. هرکسی می تونه قلم مو برداره و بالا پايين رنگ ها رنگ مورد علاقه خودش رو بزنه. از وسعتش استفاده کنه. دليلی نداره که در فضای کوچکی، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره.
با انگشتر عقيقم بازی می کنم. عجله ای برای رسيدن ندارد. آهسته می راند. می دانم که اين بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقيقاً منظورش چيست.
- خيلی وقت ها می شه يکی قلم مو دست می گيره و بالا و پايين رنگين کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی.
موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خيابان استفاده می کند و با اينکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هينی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گيرم. مصطفی سرعت کم ماشين را کمتر می کند و می گويد:
- ای جان! جوونيه و همين کيف و حالش.
با صدايی خفه همانطور که نگران نگاهشان می کنم، می گويم:
- اين عين بی عقليه. مگه مجبورن اينطوری جوونی کنن؟
مصطفی توی تيم من نيست. راحت نگاهشان می کند و راحت می گويد:
- هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگين کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن، يک تدبيری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، ميزان رنگش رو و ترکيب بالا و پايينش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اينه که در عين هر اجباری يک زاويه هايی اختياری هم بازه. بستگی به خود آدم داره.
موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گيرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برايشان چند بوق تشويقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشين و يکی شان می گويد:
- نوکرتيم.
مصطفی می خندد:
- آقايی. چرا اين کفه؟
- وارديم، بی خيال.
اين مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند.
سرعت را کمتر کرده تا حرفش را بزند می گويد:
- بی خيالی رو عشقه، اما جوونی هم حيفه.
جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گويد:
- اين کاره ای داداش يا نه؟
دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گويد:
- موتور پرشی باشه آره، با اينا حال نمی کنم.
جوان دستانش را مشت می کند و يکه ای بلند برای مصطفی می کشد که همه می خنديم. مصطفی آدرس جايی را می دهد برای اين کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصيه کلاه کاسکت.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد