شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_نود_و_هفتم °|♥️|° صبح زود با تکونای دست فاطمه بیدار شدم. فاطی
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_هشتم
°|♥️|°
دستم که روی سند خورد گوشی رو گذاشتم روی میز جلوم و چشامو بستم و گوشامو عین بچه هایی که خراب کاری میکنن گرفتم..
لرزش گوشی روی میز باعث شد چشامو باز کنم و نگاهش کنم
"پیام ارسال نشد"
شارژ نداشتم و پیام نرفته بود... نفس راحتی کشیدم و این بار ایمان آوردم یه حکمتی تو کاره... خدایا ببین من خواستم حرف دلمو بگم خودت نذاشتی!
ساعت یازده ظهر بود و به اصرار فاطمه و مامانم روی صندلی جلوی آینه نشستم تا فاطمه آرایشم کنه..
این اولین بار بود که داشتم آرایش میکردم...
فاطمه یه آرایش ملایم روی صورتم پیاده کرد.
چون هیچ وقت آرایش نمیکردم خیلی فرق کردم و متفاوت شدم.
مانتو کابی و روسری ستش ر پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم.
خوب بود... بهم میومد.
کاشکی محمد من و اینجوری میدید..
یه شاخه گل سرخ از روی گلدون روی میز برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...
آقایون نبودن و خانوما سخت مشغول کار بودن... هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینجوری تموم شه... همه آرزوهام بر باد رفت... زندگیم تموم شد... جوونیم سوخت... عشقم مرد!
رفتم روی حیاط و وایسادم.
داشتم آسمون رو نگاه میکردم و به دیوار تکیه داده بودم.
هی خدا... من تن دادم به تقدیر... ولی میدونم راه سختی در پیش دارم... شاید سخت تر از همه روزایی که گذروندم...
"فائزه...
به پشت سرم نگاه کردم.
فاطمه بود که گوشیم دستش بود..
فاطی: بیا این گوشیت خودشو کشت... یه دختره کارت داشت گفتم نیستی... گفت بگو حتما باهام تماس بگیره!
_باشه ممنون.
به آخرین شماره گوشیم نگاه کردم.
خدای من این که فاطمه بود...
کانال شیفتگان تربیت
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_هفتم به احترام همه سر سفره می نشينم. کنار مادر پناه گرفته ام. هرچه التماس می
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_هشتم
امايم را درک می کند که از سر ترديد است. ليوان آبی می ريزد و بی تعارف می خورد:
- زندگی يک فرصته. فرقی نداره. چه قبل از ازدواج چه بعد از ازدواج. از اول بودنش تا آخری که تموم می شه خيلی کوتاهه. خيلی حماقته که به هوسی يا تقليدی يا جوگيری و لجبازی و فشار ديگران تموم بشه و نهايتش هيچ باشه. به هر حال شايد انسان توی زندگی شوخی بکنه و گاهی به بازی و سرگرمی بگذرونه و دچار اشتباه هم بشه. من اين رو نفی نمی کنم، نمی گم آدم خوبی ام و بدی ندارم. نه اتفاقاً بدی های من يک فاجعه است، اما با زندگی شوخی کردن و باری به هر جهت و لذت طلبانه جلو رفتن، جهالت محضه. توی اين يکی دو سه باری هم که با هم گفت و گو کرديم، حرف هوس و خواهش نبوده، نه از جانب شما نه از جانب من. شايد با حرف آخری که می خوام الآن بگم شما فکر کنيد که من چه قدر...
صبر می کند و مکث... حس می کنم حالتش از سکوت گذشته است. انگار دارد حرفش را مزمزه می کند و کمی تأمل...
- شما شايد فکر کنيد که من عجول هستم، اما واقعيت اينه که من نظرم مثبت و خواهانم...
چنان ذهن و دلم به هم می ريزد که ناخودآگاه سرم را بالا می آورم و نگاهش می کنم. از تکان خوردن ناگهانی من سکوت می کند و او هم نگاهش را بالا می آورد. لحظه ای نگاهم می کند. سيستم عصبی ام يادش می رود که عکس العمل نشان دهد. چشمم را می بندم و سرم را بر می گردانم. دنبال کسی می گردم تا به او پناه ببرم. نمی دانم چرا حس می کنم که بهترين کس پدر است و حالا من عطش حضورش را دارم. از دور دارند می آيند.
مصطفی ليوان آبی مقابلم می گذارد. حالم دگرگون شده، ليوان را بر می دارم با دستی که می لرزد، آب را می خورم. عطشم برطرف نمی شود. هنوز نگاهم به آمدن پدر و مادر است که ميان راه می نشينند. نا اميد می شوم و سرم را پايين می اندازم. مصطفی ضرباتش را پياپی می زند و حالا که بايد سکوت کند، سکوت نمی کند.
- البته من نظر خودم رو گفتم و براي اينکه شما نظرتون رو بگيد عجله ای نيست. هر چه قدر هم که بخواهيد صبر می کنم و اگر سؤالی هم باشه در خدمتم.
سرم را به علامت منفی تکان می دهم. خودش می داند که چه کار کرده است؛ و مطمئنم که به عمد، نه به بی تدبيری اين ضربه کاری را زده است. دوست دارم که برود. همين الآن هم برود. حتی نمی توانم لحظه ای حضورش را تحمل کنم. درونم غوغا شده. بغض بی صدا آمده پشت گلويم خانه کرده است. دستانم را در هم فشار می دهم. خيلی زيرکانه بحث را از مجرای اصلی اش خارج می کند:
- با چند تا از اساتيد بحثی داشتيم سر اينکه الآن نقش زن و مرد در زندگی دچار انحراف شده. خيلی بحث خوبی بود. همين بحث هم شد سرمنشاء اينکه چند تا از دانشجوها که توی اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و کلاً متفاوت انتخاب کردند.
حالم بهتر نمی شود و نمی فهمم چه می گويد. کلماتش برايم گنگ است. کوتاه نمی آيد.
- بحث سر اين بود که الآن نقش زن ها و مردها تغيير کرده و همين هم باعث شده که آرامش و شيرينی زندگی برای هر دو قشر از بين بره. از روحيات مرد و چيزهايی که اين روحيات رو زنده نگه می داره يا از بين می بره، طبق تجربه و علمی صحبت شد. مطمئن باشيد که اين ملاک ها بی پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم که خودم خرابش نکنم.
اين مصطفی لنگه پدر و علی است. دارم فکر می کنم که تنها درخواستی از خدا کردم چه بود: يکی مثل علی.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد