eitaa logo
شیفتگان تربیت
13.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gaamdooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
﷽ #خانم‌خبرنگار_و_آقای‌طلبه #قسمت_هشتاد_و_پنجم °|♥️|° با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آب
°|♥️|° صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم. تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه.. مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر. _وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا! دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم... بالاخره بعد یه ربع معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس.. بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم. بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم.. از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم _سلام مامان. مامان:سلام دختر کجایی؟ _کلاسم دیگه مامان! مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام. _یادم نبود اسلا... باشه الان میام... مامان: بدو دختر دیر میشه! دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم.. از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم. به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم.. به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد.. وای خدا واقعا مامان منو میکشه! سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه.. _سلام مامان عزیزم! مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان.. _حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمم... خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد.. حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم. همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن.. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_هشتاد_و_پنجم و هر دو می روند. صورتم را با آب ليوان می شويم. سلول هايم زنده می شوند.
- من مطمئنم اين دوتا اصلا با هم حرف نزدن. سعی می کنم جوابی ندهم و آرامشم را حفظ کنم و بعداً سر فرصت حساب علی را برسم. پدر می گويد: - ليلاجان! اگر نظرت منفی باشه هيچ عيبی نداره؛ اما با خيال راحت می تونی چند جلسه ای صحبت کنی. علی می گويد: - نظرش که منفی نيست. فقط فکر کنم بهتر باشه يکی دو بار تلفنی صحبت کنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش کفش جغ جغه ای بخريم! نه، نقد را ول کردن و نسيه را چسبيدن کار من نيست. نقداً سيبی را به طرفش پرت می کنم. در هوا می گيرد. سری به تشکر تکان می دهد. پدر لبخند می زند و به تلويزيون نگاه می کند و می گويد: - ليلاجان به علی کار نداشته باش. هر چی خودت بگی. صدای تلفن بلند می شود. نزديک ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمی که می کند و می گويد: - عروس قشنگم خوبی؟ ذهنم لکنت می گيرد، حواسم را به زحمت جمع می کنم. تا درست جواب بدهم. گوشی را که به مادر می دهم، پدر اشاره می کند کنارش بنشينم. همراهش را می دهد دستم. صفحه روشن است و پيامی که توجهم را جلب می کند: - حاج آقا جسارت نباشد، فکر می کنم ليلا خانم ديروز خيلی اذيت شدند. اگر صلاح می دانيد تلفنی صحبت کنيم تا اگر قبول کردند، ادامه بدهيم. هرجور شما بفرماييد. چندبار می خوانم. حواسم وقتی سر جايش می آيد که مادر گوشی را می گذارد و با خنده می گويد: - ليلاجان، مادرشوهرت خيلی عجله داره. علی می گويد: - نه بابا باور نکنيد، مصطفی مجبورشون کرده به اين زودی زنگ بزنند. بی اختيار می گويم: - آقا مصطفی! چنان شليک خنده در خانه می پيچد که خودم هم خنده ام می گيرد. لبم را گاز می گيرم. گوشی بابا را پس می دهم و به طرف اتاقم می روم. صدای علی را می شنوم که بلندبلند می گويد: - هرچی من مظلومم اين با آقا مصطفی، مصطفی جون، سيدم، عزيزم، ما رو می کشه. اين خط، اين نشون. پنجره را باز می کنم و خنکی هوای شب را بو می کشم. اگر برق خانه ها نبود الآن می شد ميليون ها ستاره را ديد؛ اما فقط يکی دو تا از دور چشمکی می زنند. دلم می خواهد مثل شازده کوچولو، ساکن يکی از همين ستاره ها بشوم تا تکليف زندگی ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هرطور که صلاح می دانم و درست است زندگی کنم. البته به شرطی که مثل آدم های شازده کوچوله همه راست بگويند که دارند چه غلطی می کنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمی شوم. علی که با در قفل شده رو به رو می شود، غر می زند، از فکر شازده کوچولو درم می آورد؛ اما محال است در را باز کنم. دوسه باری صدايم می زند و ناکام می رود. پيامک آمده را باز می کنم. علی است. نوشته: - «خودت خواستي اينطور بشود.» و پيام بعديش که: - «پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفی رو بگيرم ازت.» و پيام بعدی: - «در رو باز نکردی.» با عجله و عصبی پيام بعدی را می خوانم: - «از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الآن هم عصبی نباش. کار از کار گذشته، شماره ات دست مصطفی جون است.» 💠