شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_پنجاه_و_چهارم °|♥️|° فردا صبح حدود ساعتای ده رفتیم جمکران... د
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
°|♥️|°
بقیه مسافرت ما هم با جواب ندادن من به محمد گذشت.
عصر جمعه رسیدیم خونه.
فکر میکردم الان همه قراره دعوام کنن و بگن چرا جواب محمد رو ندادی... ولی هیچ کس حتی خبر نداشت...
هی... دیگه کاملا معلوم شد چقدر براش مهمم...
سیم کارتم رو از روی گوشی برداشتم و گذاشتم کنار و یه سیم جدید گرفتم.
از فاطمه خواهش کردم دیگه جواب محمد رو نده و شمارشو بفرسته توی لیست سیاه... یک هفته سخت بدون شنیدن صدای محمدم به همین روال گذشت تا اینکه علی زنگ زد خونه.
_سلام داداشی..
علی: علیک سلام. فائزه این مسخره بازیا چیه؟؟
_کدوم مسخره بازیا؟!
علی: تو یک هفته اس چرا گوشیت خاموشه؟
_خط مو عوض کردم خب!
علی: اینو میدونم نابغه! چرا شمارتو ندادی جواد؟ چرا فاطمه طفره میره هرچی ازش میپرسم؟! چرا بعد اون سفر این قدر عوض شدی!!
بغض توی صدامو مخفی کردم و سعی کردم آروم و مصمم صحبت کنم.
_علی...
علی: بله؟
_من محمدجواد و نمیخوام.(فقط خدا میدونه گفتن این جمله برام مثل جون کندن بود..)
علی تقریبا فریاد کشید:چی؟؟؟؟
_داداش من آروم باش خواهش میکنم. من توی یه نگاه عاشق شدم. همون شب اول بدون هیچ تحقیق و فکری هم جواب مثبت دادم. یک ساعت بعدشم محرمش شدم. شروع این عشق از اول بچگانه بود. تب عشقم داغ بود و حالا سرد شده. نمیخوامش.(اینا حرفایی بود که یک هفته داشتم تمرین میکردم تا به خانوادم بگم... حرفایی با گفتنشون قلبم تکه تکه میشد...)
علی مکث کرد... طولانی...
_الو..
علی: این حرف آخرته فائزه؟
_حرف آخرمه...!
علی: بهشون بگم دیگه راه برگشتی نیست ها
_میدونم..
علی: همه ی پلای پشت سرتو میخوای خراب کنی؟!
_از قصد خراب میکنم... راه اشتباه رو نباید برگشت...
علی: به جواد میگم... فقط امیدوارم حلالت کنه....
_امیدوارم.. (هی... اون باید حلال کنه یا من...)
علی: خداحافظ.
_یاعلی.
گوشی رو قطع میکنم و دستمو میزارم رو سرم... احساس میکنم در حال انفجاره.... خدایا کمکم کن...
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_چهارم پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدا
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
دسته جعفری را می کشم مقابلم و می گويم:
- من جعفری ها را پاک می کنم که سخته!
پدر می گويد:
- تو پيش ما بشين، اصلاً دست به سبزی هم نزن.
مشغول می شوم. مادر کمی منّ و من می کند:
- اوممم... ليلاجان!... نظرت چيه؟!
با بی خيالی می گويم:
- سبزی های خوبيه. مخصوصاً جعفريش که گِل هم نداره و من الآن تمومش می کنم و بقیه اش هم سهم علی و والدينش.
مادر می گويد:
- نه مامان جان، خواستگار رو می گم.
پدر لبخند می زند و سرش را از سبزی ها بالا نمی آورد و من حس می کنم که سرخ شده ام. مادر می گويد:
- اون شب که اون سه تا نذاشتند درست و حسابی صحبت کنيم، حالا تا نيستن...
دستپاچه می گويم:
- اول علی را سرو سامان بديم بره خونه بخت، برای من وقت زياده.
مادر می خندد و می گويد:
- پسر نمی ره خونه بخت، دختر می ره خونه بخت.
- چه فرقی داره؟ اصلاً من کار دارم.
پدر بلند می خندد. خوشحالی اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بی حس شده انگار. صدای در که می آيد خدا را شکر می کنم. علی از اين حال و روز نجاتم می دهد. مادر منتظر است تا در سالن باز شود و علی را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز می کند و ما را می بيند کمی مکث می کند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمی دهد.
- خوش اومدی آقای دوماد. بذار اول زن بگيری؛ بعد شبگرد بشی، جواب تلفن های ما رو ندی، شام خونه مادرزنت رو بخوری، با خانمت دعوا کنی با اين قيافه بيای خونه. هنوز که خبری نيست مادرجون.
علی از شوخی مادر، حال و هوايش عوض می شود. پدر نمی گذارد فضای شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيز ها را می گذارد جلوتر و می گويد:
- ليلا سهم شما را نگه داشته. من که جور کسی را نمی کشم. خوددانی پسر جون.
من هم از ترس اينکه بگويند غذای علی را بياور می گويم:
- غذاتم روی ميز آشپزخونه س. رستوران نيست که هرکس هروقت خواست بياد، می خواستی سر سفره خانوادگی بيايی. هر کی گرسنه شه خودش بره غذا بخوره.
علی تعظیمی می کند و می گويد:
- من مانده ام با اين همه محبت، چه طور ذوق مرگ نشدم!
تا علی برود لباس عوض کند و غذا بخورد، مادر فرصت را غنيمت می شمرد و می گويد:
- دوست پدرت بود...
لب می گزم و او ادامه می دهد:
- برای پسرش می خواد بياد خواستگاری.
مادر من عجب فرصت طلب است. بلند می شوم تا از دست اين زن و شوهر فرار کنم. مادر ادامه می دهد:
- داره دکترا می خونه. اصالتاً شيرازی ان. بيست و پنج سالشه. تدريس هم می کنه، کلی هم بچه داره توی کانون شون.
بيوگرافی از اين وحشتناک تر در عالم وجود ندارد. دوست دارم بدانم که مادر طبق چه اصلی اين قدر درهم و برهم خواستگارم را معرفی کرد. دقيقاً هدفش چه بود؟ علی از آشپزخانه بيرون می آيد تشکرکنان می نشيند کنار من و دسته سبزی هايش را جلو می کشد. مادر می پرسد:
- علی جان شما قدت چند سانته؟
پدر می خندد. گويا مادر با تدبير خودش دارد همه پازل ها را می چيند. علی دستش را دراز می کند. چاقو را برمی دارد و می گويد:
- يک و هشتاد و دو. چه طور مگه؟
مادر می گويد:
- ماشاءاللّه. درست گفتم پس.
علی نگاهی به مادر می کند:
- به کی گفتيد؟
مادر بی خيال می گويد:
- به خانواده آقای سرمدی ديگه. زنگ زدم برای دخترشون.
علی و چاقو هر دو بی حرکت می شوند. پدر خودش را چنان مشغول کار نشان می دهد که انگار واقعاً از چيزی خبر ندارد.
- برای فردا شب قرار گذاشتيم بريم. دسته گل و شيرينی يادت نره.
پدر مجال نمی دهد و می گويد:
- تکليف من به عنوان پدرشوهر چيه؟
دست علی هنوز بيکار است. مادر زود و به شوخی می گويد:
- متأسفانه پدرشوهر عروس را دوست داره. چه خونی به دل من بشه از حسادت!
- نه عزيزم، هيچ کسی جای شما رو نمی گيره. اصلاً به اين علی می گيم بره خونه مادرزنش زندگی کنه، اين دور و برا پيداش نشه.
خيلی خوشحالم که بحث از من دور شده. علی تا به خودش بيايد اسم بچه هايش را هم تعيين کرده ايم و دو سه دور هم با خانمش دعوا و قهر کرده ايم. بنده خدا فرصت نمی کند اعتراضی کند.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat