eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
__ازین‌دسٺ‌تصاویربدون‌شرح:)!' @ShmemVsal
اِغْفِرْ لِمَنْ لايَمْلِكُ اِلاَّ الدُّعآءَ تنها سرمایه ام دُعاست گفتی صدا بزنم اجابت میکنی ... -دعای کمیل🌱 @ShmemVsal
(:: ولےیہ‌روزمیاد کہ‌توتقویم‌مینویسن .. تعطیلےرسمےبِمناسبت‌ظھورِ‌حضرتِ‌عشق💔🖐🏽 @ShmemVsal
زیارت عاشورا ۱ - علی فانی.mp3
11.27M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ بسے آرام ‌بخش و زیبا ! - پیشنهادِ‌ دانلود @ShmemVsal
{وَأَلْقَیْتُ‌‌عَلَیْکَ‌‌مَحَبَّة‌ً‌‌مِنِّی} تورابین‌همه‌محبوب‌‌‌کردم🌿! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ShmemVsal
!؟ دلت خوشه به چی رفیق..!؟ به چیمون مینازیمم...!؟ چسبیدیم به آرم ها آرمان مونو ول کردیم... رفیق هواسمون باشه یهو جا نمونیم و وقتی به خودمون بیایم ببینیم کار از کار گذشته.. @ShmemVsal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد انقلابی یعنی چی؟ انقلابی یعنی مردمی بودن یعنی طرفدار آرمان های اصیل انقلاب و مبارزه با فساد، مبارزه با ظلم، مبارزه با استکبار جهانی و حساسیت داشتن نسبت به استقلال کشور... ✅ @ShmemVsal
48.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چتون بود انقلاب کردید؟ چرا رفتین راهیپمایی ۲۲ بهمن؟ جمهوری اسلامی مگه تو این ۴۴ سال چیکار کرده واسه این کشور؟ دیگه بدون دلیل از ج.ا حرف نزن! این ۲۰ دقیقه رو ببین تا به جواب سوال هات در مورد کشورت برسی! دیدنش برا هرکسی که میگه ما اصلا پیشرفت نکردیم‌ واجب!!! @ShmemVsal
InShot_۲۰۲۳۰۲۱۸_۱۷۱۹۵۰۸۱۸_۱۸۰۲۲۰۲۳.m4a
7.67M
<َحیران‌شد‌چشمان‌حࢪ‌ادرعید‌قرآن...>ً نواۍ‌بعثٺ : خانم ِ حیران ، خانمِ ریحانه آقای ِ میم‌ح ، آقای ِ محمدصادق به قلمه ؛ اقایِ میم راء @del_heyrann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Who‌ needs a superhero when you have an amazing brother to support you always تازمانی‌که‌یک‌برادر‌شگفت‌انگیز دارید‌که‌از‌شما‌پشتیبانی‌میکند نیازی‌به‌ابر‌قهرمان‌ندارید...🌿
دلم‌میخواهدحاج‌احمددورنم یہ‌ڪشیدھ‌بخوابونہ‌زیرگوشم‌وبگہ اینجورےقراربودمجاهدبشۍ💔؟
یا‌من‌له‌اکرم‌الاسماء.mp3
9.99M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ گرچہ داغتو درک نمیکنم ؛ روضہ رفتن رو ترک نمیکنم . . قبل از خواب خود را شارژ کنید:) ❤️
هدایت شده از شـمیم‌وصــٰال•
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️️
علامه‌ طباطبایی: کاش از‌ صبح ‌که ‌بیدار می‌شدیم دائمـاً در نظر ‌داشتیم که ‌تحتِ ‌نظریم..! •° •• @ShmemVsal ••
⊰•🎧⛓🔍•⊱ . گشتـَم‌به‌هـَرڪجـٰا‌ڪِه‌کنـَم‌ وَصف‌این‌ڪلآم! تـَفسیرعِ‌ـشق‌نـٰام‌سیدعـَلی‌گشت‌والسلآم . •• @ShmemVsal ••
شـمیم‌وصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت51 یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتلو داشتم؛ اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم
رمان مدافع عشق ♥️ نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو آرام و سر به زیر به هق هق افتاده ای. دست هایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم، کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دست های خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم. چند دقیقه که میگذرد با کنار کف دستت اشک هایت را پاک میکنی و میخندی. _ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی. نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد. دست هایت را به هم میمالی و کمی به خود میلرزی. _ هوا یهو چقد سرد شد! چرا اذان نمیده؟ این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دلنشینی میکنی.. _ مگه بهتر از این خدا داریم؟ و نگاهت را به من میدوزی. _ خانوم شما وضو داری؟! _ اوهوم. _ الان به خاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه، باید بریم و تو رواق از هم جدا شیم. کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی. _ چطوره همینجا بخونیم؟ _ اینجا؟! رو زمین؟ ساک دستی کوچکت را بالا می آوری، زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی. _ بیا خانوم، سجاده ت! با شوق نگاهت میکنم. دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم: _ چشم! همینجا میخونیم. تو کمی جلوتر می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت میخوانیم! صحن الرضا، باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست... گرمای وجود تو. چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست. انتظار داشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی، اما سکوتت انتظارم را میشکند. دست هایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یکدفعه سنگینی روی شانه هایم میخوابد. گوشه ای از پارچه ی تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوییشرتت را روی شانه هایم انداخته ای و روبه رویم ایستاده ای؛ پس فهمیدی سردم شده! فقط خواسته بودی وقتی این کار را کنی که من حواسم نیست. دست هایت را بالا می آوری، کنار گوش هایت و صدای مردانه ات _ اللـــــه اڪبر... یک لحظه اقامه بستن را فراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم. سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری. آخر حاجتت را میگیری آقای من! اقامه میبندم. _ دو رکعت نماز صبح به اقامه ی عشق به قصد قربة... اللــــه اکبر هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود. لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد. میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه ی حالات با زمزمه ی تو میگذرد. رکعت دوم، بعد از سجده ی اول و جمله ی ”استغفرالله ربی و اتوب الیه“ دیگر صدایت را نمیشنوم؛ حتم دارم سجده ی آخر را میخواهی با تمام دل و جان به جا بیاوری. سر از مهر برمیدارم و تو هنوز در سجده ای... ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️ تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین (ع)است. چند دقیقه دیگر هم... چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم. نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون! پاهایم سست و فریاد در گلویم حبس میشود. دهانم را باز می.کنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع... ع... علی... خادمی که در بیست قدمی ما زیر باران راه میرود، میچرخد سمت ما و مکث میکند. دست راستم را که از ترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم. میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند. _ یا امام رضا! سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند. _ مشدی محمد بدو بیا بدو... انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چند لحظه بعد میرسد و با بیسیم درخواست آمبولانس میکند. خادم درحالی که سعی میکند نگهت دارد به من نگاه میکند و میپرسد. _ زنشی؟ اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم. _ بابا جون پرسیدم زنشی؟ سرم را به سختی تکان میدهم و... از فکر اینکه “نکند به این زودی تنهایم بگذاری!“ روی دو زانو می افتم... با گوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم. ********* دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشاره خواهش میکند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جابه جا میکند. _ امم... خب خانوم... شما همسرشونید؟ _ بله، عقد کرده. _ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید... _ چی رو؟ با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت میکنم. _ بالأخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید. عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند. _ "سرطان خون" یکی ازشایع ترین انواع این بیماری؛ البته متاسفانه برای همسر شما... یه کم زیادی پیش رفته! حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس، یا خوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود! لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را به من بدوزد. _ مگه اطلاع نداشتید؟ سرم را پایین می اندازم، و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر از آن قلبم. _ یعنی بهتون نگفته بودن؟! چند وقته عقد کردید؟ _ تقریبًا دو ماه... _ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه. همسر شما از بیماریش باخبر بوده! توجهی به حرف های دکتر نمیکنم. اینکه تو... در روز خواستگاری به من... نگفتی! من... تنها یک چیز به ذهنم میرسد. _ الان چی میشه؟ _ هیچی دوره ی درمانی داره و... فقط باید براش دعا کرد! @ShmemVsal
شـمیم‌وصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت53 تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین (ع)
رمان مدافع عشق ♥️ چهره ی دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود؛ شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار میدهم: _ یعنی... هیچ... هیچکاری نمیشه... _ چرا. گفتم که خانوم... ادامه ی درمان و دعا؛ باید تحت مراقبت هم باشه! _ چقد وقت داره؟ سوال خودم قلبم را خرد میکند. دکتر با زبان لب هایش را تر میکند و جواب میدهد: _ با توجه به دوره ی درمانی و برگه و روند عکس ها و سرعت پیشروی بیماری... تقریبًا تا چندماه؛ البته مرگ و زندگی فقط دست خداست. نفس هایم به شماره میافتد. دستم را روی میز میگذارم و به سختی روی پاهایم میایستم. _ کی میتونم ببینمش؟ سرم گیج میرود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب میریزد. _ برام عجیبه! درک میکنم سخته، ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله... امیدوار باشید؛ ناامیدی کار کساییه که خدا ندارن. جمله ی آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود... روی تب ترس و نگرانی ام "منکه خدا دارم، نگرانی چرا؟!" چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم. روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی. باقدم های آهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایستم. از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان می افتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک میکنم. نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته میگویی: _ همه چیزو گفت؟ _ کی؟ _ دکتر. به سختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بد رنگی که تا روی سینه ات بالا آمده دست میکشم. _ این مهم نیست. الان فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت از خدا باشی. تلخ میخندی. _ میدونی؟ زیادی خوبی ریحانه...زیادی! چیزی نمیگویم، احساس میکنم هنوز حرف داری. حرف هایی که مدت هاست در سینه نگه داشته ای. _ تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی... هر فکری که راجع به من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم... لب هایت را روی هم فشار میدهی. _ گرچه، فکر میکردم گفتن با نگفتنش فرق نداره؛ به هرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی... یعنی... بغضت را فرو میخوری. _ یعنی... بالأخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه. من همون اوایلش از اینکه نگفتم پشیمون شدم. درحالی که این حق تو بود. ریحانه... من نمیدونم با این همه حق الناسی که... چه جور توقع دارم... منو... اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله ی شفافی از غم را به خود میگیرد. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی
رمان مدافع عشق ♥️ _نمیدونی چقدر سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم...میخواستم لحظه ی آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه! ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه! دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست؛ یعنی... دلم میخواد! اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله... به خاطر همین بود. فرصتی نداشتم... فکر میکردم رفتنم دست خودمه؛ ولی الان... الان ببین چه جوری اینجا افتادم. قرار بود یک ماه پیش برم... قرار بود... . دیگر ادامه نمیدهی و چشم هایت را میبندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه ی درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم. _ چرا اینقدر ناامید! عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه. نمیگم برام سخت نبود؛ لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی... ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدم هم فرقی نمیکرد! به هرحال تو قرار بود بری و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی. با کنارِ کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم: _ ما الان بهترین جای دنیاییم... پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری، میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری. _ ریحانه حاجت من سلامتی نیست، حاجتم پریدنه.... پریدن. به خدا قسم سخته همکلاسیت دیرتر از تو قصدبستن ساکشو کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد! بابا کسی که هم حجره ایم بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد رفت... ریحان رفت! به خدا دیگه خسته شدم. میترسم، میترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم... حسرت، میفهمی؟! بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد! دلم مرد به خدا مرد! ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم. “خدایا! ببین بنده ت رو، ببین چقدر بریده... تو که خبر داری از غصه ی هر نفسش... چرا که خودت گفتی “نحن اقرب الیه من حبل الورید...“ گذشتن از مسئله ی پیش آمده برایم ساده نبود؛ اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز، درست زمان برگشت بود؛ اما تو با یک صحبت مختصر و خالصه اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر میمانیم. پدرم اول به شدت مخالفت کرد، ولی مادرم به راحتی نظرش را برگرداند. خانواده ی هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت... میگفت هدیه برای عروس گلم! هیچکس نمیدانست بهترین اتاق ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمیشوند. حالت اصلا خوب نبود و هر چند ساعت، بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگفتی. اینکه به خاطر ریزش موهایت شیمی درمانی نکردی؛ چون پزشک ها میگفتند به درمان کمکی نمیکند، فقط کمی پیشروی را عقب میاندازد. اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخر پزشکی ات بودی، اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ، حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی: بلکه فقط سربار میشوی... و این تو را میترساند. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌نام‌تسڪین‌دهندھ‌یِ‌قلب‌ها♥️🌚⦘
دانلود+دعای+فرج+علی+فانی.mp3
2.71M
مـن دعـا فـࢪج مـیـخـوانـم تـۅ بــیـا اقـاۍ مـن 🌱 ماࢪوهم دعا ڪنید،لطفا...🙏🏻
چشم واڪن‌ڪہ جهان منتظر دیدن توسٺ لبِ خورشید درخشان پے بوسیدن توسٺ... اول صبح بخند گل بدهد سینه‌ے صبح وقت روییدن و بوییدن و گل چیدن توسٺ!😊🌸 🌿
- -ازعالِــم‌بزرگۍپرسیدند: چگونہ‌بفهمیم‌درخواب‌غِفلَتیم‌یانہ؟ +گفت:اگربراے‌ امام‌زَمانت‌ڪارے‌‌میڪنۍ وبہ‌ظهورآن‌حضــرت‌ڪمڪ‌میڪنۍ؛ بدان‌ڪہ‌بیدارے‌... واِلّااگـرمجتهدهم‌باشۍ درخواب‌غفلتۍ‼️ اَللّٰھُم‌َّ؏َـجِّل‌َلِوَلِیِّڪ‌َالفَࢪَج...💚 @ShmemVsal