شـمیموصــٰال•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت10 استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنا
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت11
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.
حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم همیشه باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،..
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟
-آخ،تازه یادم افتاد.
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.پنج تاپیام. اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،سه تماس از خانم رسولی،سه تماس از حانیه،دو تماس از یه شماره ناشناس.دو پیام از محمد.
پیامهاشو بازمیکنم:
کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
دانشگاه رو ترکوندی.
کجایی؟
خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
سلام خانم روشن. رضاپور هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.
-خب حالا...سلام
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟
-قرار کنسل شد؟
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.
-خونه ی ما؟! اینجا؟!
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟
-دربند خوبه؟
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨🌸✨•✾••┈•
محیصا
•┈••✾•✨🌸✨•✾••┈•
رمان مدافع عشق♥️
#پارت11
_وا؟! بخیل. یه آب میخواما...
_منم میخوام... اتفاقًا برادرا جلوی در باکس آب معدنی میدن. قربونت برو بگیر!خدا اجرت بده.
بلند میشوم و یک لگد آرام به پایش میزنم:
_خیلی پررویی!
از زیر چادر میخندد.
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرک میکشم، چند قدم آن طرفتر ایستاده ای و با کس های آب مقابلت چیده شده. تو مســـئـــولی؟!
آب دهانم را قورت میدهم و به سمتت می آیم.
_ ببخشید میشه لطفًا آب بدید؟
یک باکس برمیداری و به سمتم میگیری.
_ علیکم السلام! بفرمایید.
خشک میشوم. سلام نکرده بودم!
چقدر خنگم.
دست هایم می لرزد، انگشت هایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم.
یک لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود.
چهرهدات درهم میشود، از جا میپری و پایت را میگیری.
_ آخ آخ!
روی پایت افتاده بود!
محکم به پیشانیام میزنم.
_ وای وای! توروخدا ببخشید... چیزی شد؟
پشت به من میکنی، میدانم میخواهی نگاهت را از من بدزدی.
_ نه خواهرم، خوبم! بفرمایید داخل.
_ توروخدا ببخشید! الان خوبید؟
ببینم پاتونو.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal