eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸 اما بالاخره روز موعود رسید... قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود. خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد... اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!! جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم. خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم. مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم. خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد. چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم. دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم. محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت: _چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟ لبخند زدم و گفتم: _من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد. دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم. -مریم گفته خیلی به زحمت افتادی. -زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم. بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات. با اشک و بغض گفتم:... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @chadorihayebakelas •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
رمان مدافع عشق ♥️ نگه میدارم و میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند. به خواست هاش رسیده! همانطور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبًا تمام ساق تا مچ عمیق بریده... تازه احساس درد میکنم؛ شاید ترس تا به حال مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی میرود. قلبم طوری میکوبد که هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد!به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدم هایم کندتر. دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را به زور به جلو میکشم. چادرم دوباره از سرم میافتد. یک لحظه چهره ی علی اکبر به ذهنم میدود. “اگر تو منو رسونده بودی... الان من...“ با حرص دندان هایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم می آید! یعنی ممکن است؟ به کوچه تان میرسم. چشم هایم تار میشود. چقدر تا خانه مانده؟! زانوهایم خم میشود. به زور خودم را نگه میدارم. چشمهایم را ریز میکنم؛ یعنی هنوز نرفته ای! ِ از دور می خانه بینمت که مقابل درتان با موتور ایستاده ای. میخواهم صدایت کنم، اما نفس در گلو حبس میشود. خفگی به سینه ام چنگ میزند و با دو زانو روی زمین می افتم. ِن“ میبینم که نگاهت سمت من میچرخد و یکدفعه صدای فریاد “یاحسین" تو... سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم. به من میرسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمیشنود. کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم. _ یا جد سادات! ر... ریحانه... یاحسین! مامان...مامان... بیا... زنم... ز...زنم... چشمهایم را روی صورتت حرکت میدهم. “ داری گریه میکنی؟!“ حالی برای گفتن دیوان شعر نیست یک مصرع و خالصه: تو را دوست دارمت دستی که سالم است را به سمت صورتت میآورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. اشکهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگتر میشود. _ ریحان ریحا... ری... و دیگر چیزی نمیبینم جز سیاهی! چیزی نرم و مالیم روی صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پیدرپی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشمهایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم. نجوایی رامیشنوم: _ عزیزم؟ صدامو میشنوی! تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانیام رامیبوسد. _ ریحانه، مادر! پس چیز نرم همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته و بابغض نگاهم میکند. پایین پایم هم علیاصغر نگاه معصومانهاش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم میآید! نگاهم به دست باندپیچی شدهام میافتد و باز چشم هایم را با بی حالی میبندم.. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal