••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت56
رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، اما باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم.
مدتی گذشت...
گفتم خدایا...بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟
یاد حرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟
رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود.
-امین
نگاهم کرد.گفتم:
_به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟
سؤالی نگاهم کرد.گفت:
_چرا دعا نکنی؟؟!!
-چون محمد دوست داشت شهید بشه.
امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم:
_امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟
با مکث گفتم:
_ خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم سخاوتمند نیستم که برای شهادتش دعا کنم.
امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم. دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم خدایا هر چی تو بخوای . ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.
اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به بابا و مامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده...
ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود.
یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.
من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود. فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت:
_محمد به هوش اومده.
نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه. رو به قبله ایستادم و باتمام وجودم از خدا تشکر کردم که امتحان سخت تری ازم نگرفت.
حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....
حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه به ظاهر مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحیم تعریفی نداره.
حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...
پر درآوردنش داشت کامل میشد.
وقت پروازش داشت نزدیک میشد...
ادامه دارد..
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
@mahisa_ir
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت55 _نمیدونی چقدر سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت56
از حمام بیرون می آیی و من درحالی که جانماز کوچکم را در کیفم میگذارم زیر لب میگویم.
_ عافیت باشه آقا، غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و به سمتم می آیی.
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ آره؛ داشتم.
دستم را دراز میکنم ،حوله ی کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم
و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم.
_ بشین.
مبهم نگاهم میکنی.
_ چیکار میخوای بکنی؟
_ شما بشین عزیز!
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و آرام
ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.
دست هایت را بالا می آوری و روی دست های من میگذاری.
_ زحمت نکش خانوم!
_ نه زحمتی نیست آقا، زود خشک شه بریم حرم.
سرت را پایین می اندازی و در فکر فرو میروی. در آینه به چهره ات نگاه
میکنم.
_ به چی فکر میکنی؟
_ به اینکه اینبار برم حرم... یا مرگمو میخوام یا حاجتم.
و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی.
این چه خواسته ای است... از تو بعید است!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون
می آورم و به گردنت میزنم. چقدر شیرین است که خودم برای زیارت
آماده ات کنم!
چند دقیقه ای بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم.
_ چی شد؟!
_ هیچی خوبم. یه کم بدنم درد گرفت!
_ مطمئنی خوبی؟ میخوای برگردیم هتل؟
_ نه خانوم. امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم؛ اما ته دلم هنوز میلرزد.
نرسیده به حرم از یک مغازه ی آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتقال
طبیعی میگیری با دونی و با خوشحالی کنارم می آیی.
_ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آبمیوه ها تلخ میشه.
به دو نی اشاره میکنم.
_ ولی فکر کنم کلا هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما!
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تا حرم دست در دستت
و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسیدیم، مدام نفس میزنی و درد میکشی؛ اما من تمام تلاشم
را میکنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سرم را روی شانه ات میگذارم. این اولین بار است که این حرکت را میکنم. صدای
نفس نفس را حالا به وضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم. دستت را میگیرم.
_ میخوای برگردیم؟
_ نه. من حاجتمو میخوام!
_ خب به خدا آقا میده! تو الان باید بیشتر استراحت کنی.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal