eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸 _کجایی تو؟نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟! -مگه چقدر طول کشیده؟!! -به...خانوم ما رو..الان سه ساعته رفتی. شرمنده شدم.گفتم: _ببخشید.متوجه زمان نشدم. بالبخند گفت: _اینقدر استرس داشتم گرسنه ام شد.بریم یه چیزی بخوریم. رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد. ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم: _امین،من راضیم به رفتنت. چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم. بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم. سوره مؤمنون اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت: _زهرا بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _جانم -قول و قرارمون یادت رفته؟ -کدومشو میگی؟ -اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد. برگشتیم تهران... دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت: _دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی. فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم. تو دلم غوغا بود ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد. به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟ از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم : _امین سرش پایین بود،گفت:_بله گفتم: _اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟ سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت: _یه بار دیگه. تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین جانم لبخند زد و گفت: _جان امین مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم: _غذاتو بخور که بریم. از همین الان دلم براش تنگ شده بود. گفتم: _هنوز هم خوش قولی؟ لبخند زد و گفت:بله -محمد میدونه؟ -نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی. مرموز نگاهش کردم و گفتم: _چرا اونوقت؟ -بد جنس شدم. دو روز گذشت... برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم: _امشب میخوام بگم. گفت: _من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو. محکم گفتم:نه. -چرا؟ -بد جنس شدم. خندید و چیزی نگفت. بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم: _توجه بفرمایید...توجه...توجه همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم: _جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید. امین باتعجب نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت: _جدا؟!! چه افتخاری؟!!! علی گفت: _ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه. باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟ همه گفتن:_نه. جدی گفتم: _پشیمون میشین. همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم: _ایشون در آینده شهید امین رضاپور هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه. امین ناراحت نگاهم کرد و گفت: _خودم میگفتم بهتر بود. بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم: _هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو. محمد گفت:.. ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 ┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
شـمیم‌وصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت57 مثل بچه ها بغض کرده و سرت را کج میکنی. _ نه، یا حاجت یا هیچی! خدایا... چ
رمان مدافع عشق ♥️ _ریحانه... بدو کفشتو بپوش... بدو! همانطور که به سرعت کفشم را پا میکنم میپرسم: _ چی شده؟ چی شده؟ _ از دفتر همینجا استخاره میگیریم...فوقش اونجا حالم بد میشه؛ شاید حکمتیه، اصلا شایدم نشه... دیگه حرف دکترم برام مهم نیست؛ باید برم! _ چرا خودت استخاره نمیکنی؟ _ میخوام کس دیگه بگیره. مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی. نمیدانم باید کجا برویم. حدود یک ربع میچرخیم. آنقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادم ها بپرسیم. در دفتر پاسخگویی روحانی ای با عمامه ی سفید نشسته است و مطالعه میکند. در میزنیم و آهسته وارد میشویم. _ سلام علیکم. روحانی کتابش را میبندد. _ و علیکم السلام... بفرمایید؟ _ میخواستم بیزحمت برامون یه استخاره بگیرید حاج آقا! لبخند میزند و به من اشاره میکند. _ برای امر خیر انشاءالله؟ _ نه حاجی، عقدیم؛ یعنی موقت. _ خب، برای زمان دائم؟! خالصه خیره دیگه! _ نه. کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم: _ نه حاجی. همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره. حاج آقا چهره ی دوست داشتنی خود را کج میکند. _ پسر تو این کار که دیگه استخاره نمیخواد بابا؛ باید رفت! _ نه آخه... همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن... دکترا گفتن جای کمک، به احتمال زیاد اونجا سربار میشه. سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید: _ دیدی گفتم؟! تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد، باید رفت بابا... رفت! با چفیه ی روی شانه ات، زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی: _ یعنی... یعنی خوب اومد؟! حاج آقا چشم هایش را به نشانه ی تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟! میشه یه بار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قرآن کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعد از چند دقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید: _ ای بابا جوون! خدا هی داره میگه برو، تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم، میپرسی: _ چی دراومد؟ یعنی بازم؟! _ بله. دراومد که بسیار خوب است. اقدام شود! کاری به نتیجه نداشته باشید. چند لحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقه میزنی... دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری. _ ای خدا قربونت برم من! اجازه مو گرفتم... چرا زودتر نگرفته بودم! بعد به حاج آقا نگاه میکنی و میگویی: _ دستتون درد نکنه! نمیدونم چی بگم. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal