••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت60
رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت:
_دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.
سرشو برگردوند و گفت:
_دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.
رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت:
_بیا دیگه.آقا امین داره میره.
سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت:
_خداحافظ
رفت و درو بست...
همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.
احساس کردم قلبم ایستاد.
خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهرهاش واضح شد ولی نشناختمش.گفت:
_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره.
گفتم:
_حیفه که امین شهید نشه.
تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.
گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.
خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت:
_خوبی؟
با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانوادهام؟
-بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟
با اشاره سر گفتم آره.
-ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی.
گفتم:چی شده.
-چیز مهمی نیست.
شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.
اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون.
یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم. مامان هم قربون صدقه ام میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.
مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت.
خوابم میومد...
چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود. گفتم:
_امین خوبه؟
-آره،میخواد با تو حرف بزنه.
گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم:
_سلام.
صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت. دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.
پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد.
نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم:
_خانوادهام؟
-ممنوع الملاقاتی.
-میخوام با همسرم صحبت کنم.
-نمیشه.
عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم.
رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت:
_باشه ولی نباید استرس داشته باشی.
-باشه.
رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت:
_امین پشت خطه.
گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم:
_امین
-جان امین
صداش بغض داشت.
-من خوبم.
-زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!!
-آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری.
-من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم.
-مامانت گفت.
-مامان من؟؟!!!!
-آره
-چی گفت؟؟!!!
گفت
_اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. من موندنی شدم... تو...توبرو.
ادامه دارد...
┈••✾•✨🥀✨•✾••┈•
@mahisa_ir
•┈••✾•✨🥀✨•✾••┈•
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت59 _من چیکار کردم آخه؟ برو خداتو شکر کن. _ نه. این استخاره رو شما گرفتی...
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت60
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتمًا باید کنار پنجره بشینم.
توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم.
لبخند میزنی و کنارم مینشینی.
_ خب بگو ببینم خانوم، سفر چطور بود؟
چشم هایت را رصد میکنم. نزدیک می آیم و در گوشت آرام میگویم.
_ تو که باشی همه چیز خوبه.
چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد!
_ آره. ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز.
سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یک دفعه جمع میکنی.
_ خانوم حواسم نیست توئم چیزی نمیگی ها... زشته عزیزم، این کارا رو
نکن، دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوقت من بیچاره دوباره
دم رفتن پام گیر میشه.
میخندم و جواب میدهم:
_ چشم... آقا! شما امر کن؛ البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم! دعا میکنم خدا یه حوری بهشون بده.
ذوق زده لبخند میزنم؛ که ادامه میدهی.
_ البته بعد شهادت!
و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و به حالت قهر میگویم:
_ خیلی بدی؛ فکر کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظورم شمایی دیگه. بعد شهادت شما میشی حوری، عزیزم!
رویم را سمت شیشه برمیگردانم.
_ نخیر، دیگه قبول نیست! قهرقهر تا روز قیامت!
_ قیامت که نوکرتم؛ ولی حالا الان به قول خودت قهر نکن؛ گناه دارما! نکن
خانوم یه روز دلت تنگ میشه!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم. در دلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه... برای امروز... برای این نگاه خاصت.
یک دفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساک ها، کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم. سر جایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم.
_ خب... میخوام یه یادگاری بگیرم... زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری.
_ از قیافهی کج و کوله ی من؟
_ نخیر. به سید توهین نکنا!
_ اوه اوه چه غیرتی...
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی، به قدری که تمام دندان هایت پیدا میشود.
_ اینجوری خوبه؟
میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم.
_ ِا... نکن دیگه. توروخدا یه لبخند خوشگل بزن!
لبخند میزنی و دلم را میبری.
_ بفرما خانوم.
_ بگو سیب.
_ نه... نمیگم سیب!
_ باز اذیت کردی؟
_ میگم... میگم.
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک... دو... سه... بگو.
_ شهید...
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal