eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸 چیز دیگه ای بگم.محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:_زهرا اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.گفت: _جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن نفس عمیقی کشیدم.گفتم: _از اون روزی که بهم گفتی نگونمیتونم، بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم.فقط میگفتم خدایا کمکم کن...محمد،دعاکن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم. محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت... کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.به امین گفتم: _تو خوش قولی معرکه ای! با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم. گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین از حفظ قرآن میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود. تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران و هم رزم هاش بودن ولی بازهم جمعیت زیاد بود. وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه. دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم.چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. با مهربانی گفت: _نمیشه زهرا. سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم. همونجوری که سرش پایین بود گفت: _نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من.. امین دو هفته ست شهید شده،بدنش.. نتونست ادامه بده.گفتم: _باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم. محمد وقتی دید اصرار دارم گفت: _جان ضحی... بابا نذاشت ادامه بده،گفت: _بیا دخترم. به بابا نگاه کردم... دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم.. تا به تابوتی رسیدیم که روش پرچم بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست. سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.محمد با التماس گفت: _زهرا بسه دیگه. صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود. بابا گفت: _دخترم دیگه کافیه. با اشاره سر گفتم باشه.... با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت ناشکری نکنم. فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد. بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب. راه باز شد و با علی میرفتیم. سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به حرمت چادرم و به حرمت امینم به من نگاه نمیکنه. از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... ادامه دارد... ┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
شـمیم‌وصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت61 ***************** حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقاب
رمان مدافع عشق♥️ _میدونی چیه علی؟ اصلا الان حرفمو پس میگیرم. میتونی چیزی بگی؟ این دختر هم عقلشو داده دست تو؛ یه ذره به فکر دل زنت باش. همین که گفتم؛ حق نداری! سمت راهرو میرود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یک دفعه بلند میگویم: _ باباحسین! شما که خودت جانبازی چرا این حرفو میزنی؟ یک لحظه می ایستد، انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود. با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می آورم. _ علی بیا اینو بخور. دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره ی باز روبه خیابان. _ نه نمیخورم... سردردم با اینا خوب نمیشه. _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی: _ گفتم که نه خانوم. بذار همونجا بمونه! لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم. نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده. میدانم مسئله ی رفتن فکرت را به شدت مشغول کرده. کافی است پدرت بگوید "برو" تا تو با سر به میدان جنگ بروی. شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزی است که از کل خانه به گوش میخورد. لبه ی پنجره مینشینی. یاد همان روز اولی می افتم که همینجا نشسته بودی و من... بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تو را ب.ب.و.س.م. ب.وسه ای که میدانم سرشار ازپاکی است پر است از احساس محبت... ب.و.سه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند. سرم را کج میکنم، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبًا بلندت میدوزم؛ قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا کمی بیشتر بوی شهادت بگیری؛ البته این تعبیر خودم است. میخندم و از سر رضایت چشم هایم را میبندم که میپرسی: _ چیه؟ چرا میخندی؟ چشم هایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم؛ شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت. _ وا چی شده؟! موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبه رویت، طرف دیگر لبه ی پنجره مینشینم. نگاهم میکنی... نگاهت میکنم. نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی؛ قند در دلم آب میشود. بی اختیار به سمتت نیم خیز میشوم و به صورتت فوت میکنم. چند تار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و تو هم سمت صورتم فوت میکنی... نفست را دوست دارم. ناگهان خنده ات محو میشود و غم به چهره ات مینشیند. _ ریحانه حلالم کن! جا میخورم، عقب میروم و میپرسم: _ چی شد یهو؟ همانطور که با انگشتانت بازی میکنی جواب میدهی: ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal