eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸 مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ قوی و محکم و قاطع که همه از ظاهرم بفهمن حق با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟.. میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم. از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده. بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات گفتم خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این سخت ترین امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه یه لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ات بیخیال من بشه. رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر خدا،بخاطر به دست آوردن رضایت پدر و مادرم، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک. قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم.. آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. "من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا" یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام. بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟ -شما معرفی شون کنید. -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو. دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم نهی ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد. جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!! مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
رمان مدافع عشق ♥️ خدایا علی مو به تو میسپارم! خدایا میدونی چقدر دوستش دارم. میدونم خبرای خوب میشنوم. نمیخوام به حرف های بقیه فکر کنم. علی برمیگرده؛ مثل خیلیای دیگه... ما بچه دار میشیم... ما... یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خشدار، همانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم. _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی آره؟ مکث میکنی. کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم: _ برمیگردی میدونم. _ آره؛ برمیگردم. _ اوهوم، میدونم! تومنو تنها نمیذاری. _ نه خانوم تنها چرا؟ همیشه پیشتم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس آقایی _ دوستت دارم. و باز هم مکث... اینبار متفاوت... بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی. صدایت میلرزد: _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد... کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت...کاش میشد. سرم را می.بوسی و مرا از خودت جدا میکنی. _ خانوم قرار نشد پامونو بلرزونیا؛ باید برم! نمیدانم... کسی از وجودم جواب میدهد _ برو... خدا به همرات. تو هم خم میشوی، ساکت را برمیداری، در را باز میکنی، برای بار آخر نگاهم میکنی و میروی... مثل ابر بهار بیصدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدم های آهسته ات نگاه میکنم. یکدفعه صدا میزنم: _ علی؟ برمیگردی و نگاهم میکنی. داری گریه میکنی؟! "خدایا مرد من داره با گریه میره..." حرفم رامیخورم و فقط میگویم: _ منتظرم. سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است بلند میگویی: _ منتظر یه خبر خوب باش... یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد... خدایا همسرم را به قتل گاه میفرستم! خبر... فقط میتواند خبر.... میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون آنکه در را ببندم. میخواهم به پشت بام بروم تا تو را هر لحظه که دور میشوی ببینم. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو به خیابان اصلی است. باد میوزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی... به داخل کوچه...“اون هنوز فکر میکنه جلوی درم. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal