••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت75
_زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش محرمانه ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا دم مرگ رفته و برگشته.
چشمهای محمدپر غم بود...
فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت:
_زهرا...زندگی با وحید پر از تنهایی و دلشوره و اضطرابه برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم. زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره.
مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم:
_چرا اونطوری لباس میپوشه؟
محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم:
_گذرا دیدمش
-اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!
-کی؟
-من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!!
-من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.
محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت:
_قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.
-محمد
نگاهم کرد.
-این دنیا خیلی کوتاهه. سختی های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های زود گذر این دنیا بترسم آخرت مو باختم.
دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد.
تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد.
چند وقت بعد تولد علی بود...
با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت:
_زهرا،اونجا رو ببین.
با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن.
حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت:
_برید،مزاحم نشید.
خنده ام گرفته بود. محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت:
_الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی.
با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین. هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
با خودم گفتم باشه خدا، بخاطرتو، بخاطر امر به معروف.
سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت:
_آقای موحد
آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد...
کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم:
_سلام.
با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت:
_عجله دارید؟
-نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم.
مامان گفت:
_پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم.
با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم.
آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت:
_من الان میام،ببخشید.
چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو داغ اومد.
یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست.
مامان گفت:....
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•🥀🖤•✾••┈•
@mahisa_ir
•┈••✾•🖤🥀•✾••┈•
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت75
_نبینم غصه بخوری؛ علی هم خدایی داره... هرچی صلاحه مادرجون.
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجع به صلاح و تقدیر صحبت کند.
بالأخره اگر قرار باشد اتفاقی برای دامادش بیفتد، دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدم هایی آهسته سمت پنجره میرود.
پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند.
_ یه کم هوا بیاد تو اتاقت، شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید:
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه. راست می.گه مادر جون یه سر برو خونه شون، فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا میرفتی.
در دلم میگویم “خب بیشتر به خاطر اون بود“
مامان با تأکید میگوید:
_ باشه مامان؟ فردا یه سر برو.
کلافه چشمی میگویم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم. یک سفارش کوچک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود.
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم؛
باید چند قاشق بخورم تا ناراحت نشود...
چقدر سخت است فرو بردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
**
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم.
صدای علی اصغر در حیاط میپیچد.
_ کیه؟
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبًا بلند جواب میدهم.
_ منم قربونت برم!
صدای جیغش و بعد قدم های تندش که تبدیل به دویدن میشود را از
پشت در میشنوم.
آخ جون خاله لیحانه...
به من خاله میگوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز میکند سریع
میچسبد به من!
چقدر با محبت! حتمًا او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواهد هر طور شده خودش راخالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم.
_ خوبی؟ چیکار میکردی؟ مامان هست؟
سرش را چند باری تکان میدهد.
_ اوهوم اوهوم... داشتم با موتور داداش علی بازی میکردم.
و اشاره میکند به گوشه ی حیاط.
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و به سمت در ساختمان میدود.
_ مامان مامان... بیا خاله اومده.
پشت سرش قدم برمیدارم، درحالی که هنوز نگاهم با اشک سمت موتورت
میلرزد. خم میشوم و کفشم را درمی آورم که زهرا خانوم در را باز میکند
و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل میزند.
_ ریحانه؟! از اینورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین می اندازم.
_ مامان بی معرفتی عروستو ببخش!
دست هایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد.
_ این چه حرفیه؛ تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد... گرم و دلتنگ!
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal