eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
به مادر قول داده بود بر می گردد … چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت : بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
هدایت شده از راه بنـدگی🇵🇸
300تاییمون مبارک
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد … پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟ گفت : سربند یا زهرا ! گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟ گفت : نه ! آخه من مادر ندارم … @ShmemVsal
••🌸 فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد. محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق. روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست. سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود. حال خودمم نمی فهمیدم. فشار زیادی رو تحمل میکردم... بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم. برای خودم روضه گذاشتم و فقط گریه کردم. یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد. تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست. -ضحی مدام سراغتو میگیره. -الان میام داداش. -زهرا نگاهش کردم. -مثل همیشه قوی باش. همه چشمشون به توئه. وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده. -چشم داداش.خیالت راحت. نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت: _خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین. از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه. بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها. با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت. حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور تو اتاق گریه میکرد چطوری الان میخنده. محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب می فهمید. با هر جان کندنی بود محمد رفت... مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت... مثل همیشه شب سختی بود. حضور رضوان ، نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت، شرایط درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت. فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین، ضحی رو به پارک بردیم. امین گفت: _وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده. یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی تنهایی هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که... ادامه دارد.. کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 ┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
••🌸 _.... تا دیروز که واقعا حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی شرایط برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات بیشتر میشه. روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با بابا و مامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. بابا و مامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن. اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت... هرکسی تو زندگی آدم جایگاه خودشو داره... من متوجه حالت های امین بودم. امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه. روزها میگذشت... هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟! افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده. شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده. به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه. -تو دیدیش؟ -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو. با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟ امین سرشو انداخت پایین. گفتم: _اول باید خودم ببینمش. سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجیب میخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه. از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟ خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به بابا و مامان بگی؟ -نمیدونم...نمیتونم یاد حرف محمد افتادم، قبل رفتنش.. نگو نمیتونم.. از خدا بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟ با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب کبری(س) اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!! سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو... -راست میگم...بیهوشه. یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم. قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟ با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم، گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه. مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟ نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه. گریه ش گرفته بود. -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست. تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت. رفتم پیشش و... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 ┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•.بِہ‌نـٰام‌ِ‌تَڪ‌مِڪآنـیك ‌قـَلب‌هاے‌ٺصادفۍ♥️🌿(:
ڪسۍ‌مۍ‌توآند‌اَز‌سیـم‌خآردآر‌دشمـن‌ عبـور‌ڪُند‌..‌‌.،ڪه‌در‌سیـم‌خآردآر‌نفـسِ‌ خُود‌گیر‌نڪرده‌بـٰاشـد((:🚶‍♂🌱 ↵شهیـد‌‌چیت‌سـٰازیآن ‹📓🖇› •• •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.🧡➺ @ShmemVsal🌱
- ڪارهاۍشخصیش‌روگذاشتہ‌ بہ‌عهده‌‌مادرش، اومده‌توجبهہ‌جنگ‌نرم‌مجازی‌بجنگہ:/ بہ‌قول‌یہ‌بندھ‌خدایی‌شماخودت‌ارشاد‌‌لازمی🚶🏾‍♂... 🌿🚦|← •• •.🧡➺ @ShmemVsal🌱
•••🔗♥️" مامعمولیااینطوری‌هستیم‌کہ: یہ‌دفعه‌یہ‌غم‌میادمیشینہ‌توقلبمون! بعدپمپاژمیشہ‌توکل‌بدنمون وسرازیرمیشہ‌ازچشممون!‌ :)❤️‍🔥🥺 🔗⃟♥️¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیہوده نگـردیـد بہ تڪـرار در شھـر او طـرز نگاهـش بہ خـدا شعبـہ ندارد...🤍(: 🌿 🌹 •.⁦💛➺ @ShmemVsal🍀
🌸🌸کلامی دلنشین🌸🌸
شـمیم‌وصــٰال•
قرآن خیلی زیبا و دلنشینه ولی ببخشید که با صدای گوش خراشم میشنوینش😁😁
»»» آیه ی روز : ****** وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَىَ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَكِن كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ اعراف-96 و اگر اهل شهرها و آبادیها، ایمان می‌آوردند و تقوا پیشه می‌کردند، برکات آسمان و زمین را بر آنها می‌گشودیم؛ ولی (آنها حق را) تکذیب کردند؛ ما هم آنان را به کیفر اعمالشان مجازات کردیم. ****** نکته ها: «بركات» جمع «بركت»، به موهبت هاى ثابت و پایدار گفته مى شود، در مقابل چیزهاى گذرا. در معناى «بركت»، كثرت، خیر و افزایش وجود دارد. بركات، شامل بركت هاى مادّى و معنوى مى شود، مثل بركت در عمر، دارایى، علم، كتاب و امثال آن. سؤال: اگر ایمان و تقوا سبب نزول بركات است، پس چرا كشورهاى كافر، وضع بهترى دارند و كشورهاى اسلامى با مشكلات فراوانى روبرو هستند؟ پاسخ: اوّلاً آن كشورها از نظر علم و صنعت جلو هستند، ولى از نظر روحى و روانى آرامش ندارند. از این نظر آنان نیز مشكلات فراوانى دارند. ثانیاً: اغلب كشورهاى اسلامى، تنها نام اسلام را با خود دارند و قوانین و رهنمودهاى دین اسلام در آنجا حاكم نمى باشد. به علاوه گاهى رفاه مادّى، نوعى قهر الهى است. چنانكه قرآن مى فرماید: «فلمّا نسوا ما ذكّروا به فتحنا علیهم أبواب كلّ شى ء» (186) چون تذكّرات الهى را فراموش كردند، درهاى همه چیز را به رویشان گشودیم تا سرمست شوند. در قرآن، دو نوع گشایش براى دو گروه مطرح است: الف: رفاه و گشایش براى خوبان كه همراه بركات است، «فَتَحنا علیهم بركات». ب: رفاه و گشایش براى كفّار و نااهلان كه دیگر همراه بركت نیست، «فَتَحنا علیهم ابواب كلّ شى ء»، زیرا چه بسا نعمت ها، ناپایدار و سبب غفلت و غرور و طغیان باشد. خداوند، این رفاه و گشایش كفّار را وسیله ى مهلت و پرشدن پیمانه ى آنان قرار داده است. بنابراین به هر نعمت ظاهرى نباید دل خوش كرد، زیرا اگر این نعمت ها براى مؤمنین باشد، مایه ى بركت است، و اگر براى كفّار باشد، ناپایدار و وسیله ى قهر الهى است. امام صادق علیه السلام فرمودند: گاهى بنده اى از خداوند حاجت و تقاضایى دارد و خداوند دعایش را مستجاب مى كند و مقرّر مى شود تا مدّتى دیگر برآورده شود. امّا پس از آن، بنده گناهى را انجام مى دهد كه موجب برآورده نشدن حاجتش مى شود. (187) از مصادیق بارز این آیه، دوران ظهور حضرت مهدى (عجّل اللّه تعالى فرجه) است كه به گفته ى روایات، در آن زمان بركات از آسمان و زمین سرازیر مى شود. (188) ----- 186) انعام، 44 187) تفسیر اثنى عشرى 188) تفسیر نورالثقلین ****** پیام ها: - ایمان آوردن و متّقى شدن جامعه، كار بسیار سختى است. «لو... آمنوا واتّقوا» («لَو»، نشانه ى كار بسیار سخت و نشدنى است) - براى دریافت الطاف و بركات اجتماعى خداوند، ایمان و تقواى فردى كافى نیست، باید اكثریّت جامعه اهل ایمان و تقوا باشند. (189) «أهل القرى آمنوا واتّقوا» - ایمان به تنهایى كافى نیست، بلكه تقوا لازم است. «آمنوا واتّقوا» - سرمایه گذارى روى فرهنگ ومعنویّت جامعه، بازده اقتصادى هم دارد. «آمنوا و اتّقوا لفتحنا علیهم بركات» - وعده هاى الهى را جدّى بگیریم. با ایمان و تقوا، نزول بركات حتمى است. (حرف لام در «لفتحنا») - بستن و گشایش، در اختیار خداست، «لفتحنا» امّا بازتابى از عملكرد ماست. - ادیان آسمانى، خواستار بهبود وضع اقتصادى مردمند. «لفتحنا علیهم» - انسان به طور غریزى به دریافت بركات وخیرات علاقمند است وانبیا از همین تمایلات طبیعى براى اهداف خود استفاده مى كردند. «لفتحنا علیهم بركات» - آنچه از بركات دریافت مى كنیم، گوشه اى از بركات الهى است. «بركات» (كلمه ى «بركات» بدون الف و لام است، لذا شامل تمام بركت ها نمى شود) - زمین و آسمان، سرچشمه ى بركات اند. «بركات من السماء و الارض» - نقش آسمان در بركت رسانى، بر نقش زمین مقدّم است. «بركات من السماء و الارض» (تقدّم آسمان بر زمین) - ایمان و تقوا سبب نزول بركات مى شود، ولى هر نعمت و رفاهى معلول ایمان و تقوا نیست. «آمنوا واتّقوا... بركات» - عامل محرومیّت ها و مشكلات، عملكرد خود ماست. «بما كانوا یكسبون» - لجاجت و پافشارى بر گناه، سبب قهر و عذاب الهى است. «فاخذناهم بما كانوا یكسبون» 189) تفسیر فرقان
••🌸 رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، اما باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... گفتم خدایا...بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟ یاد حرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟ رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!! -چون محمد دوست داشت شهید بشه. امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم سخاوتمند نیستم که برای شهادتش دعا کنم. امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم. دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم خدایا هر چی تو بخوای . ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن. اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به بابا و مامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه. من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود. فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده. نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه. رو به قبله ایستادم و باتمام وجودم از خدا تشکر کردم که امتحان سخت تری ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد.... حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه به ظاهر مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحیم تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود... پر درآوردنش داشت کامل میشد. وقت پروازش داشت نزدیک میشد... ادامه دارد.. کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 ┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
••🌸 وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت امام رضا(ع) میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام. سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم خدایا هرچی صلاحه. میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود. حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین. روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت:_زهرا نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت: _برم؟ منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!! -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت. داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟ -نه -ناراحت میشی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی. -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟ قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم. تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی. -برو.من قول دادم مانعت نشم. -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام. تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم. دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن. بلند شدم.به امین گفتم: _میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا. داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیداد با ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم. هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم. خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.آخرش گفتم : خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..هرچی تو بخوای خیلی کمکم کن. دوباره حسابی گریه کردم. حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده. صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم. گفت:... ادامه دارد.. کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 ┈••✾•✨☘✨•✾••┈• @mahisa_ir •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«🌿🕊» دلم‌‌تابوت‌مےخواهد، ازهمین‌هاکہ‌بوۍعشق‌میدهد... بالاۍدستان‌عاشقان(:💔 ♥️🔗¦⇠ •• •┈••✾•☘•✾••┈• @ShmemVsal •┈••✾•☘•✾••┈•
「💫📚」 یکےاز‌... راه‌های‌نجات‌ انـسـان‌ازگنـاه پنـاه‌بـــردن‌بــه امـام‌زمـان(عج) است... -آیت‌الله‌‌جاودان🌱 •┈••✾•☘•✾••┈• @ShmemVsal •┈••✾•☘•✾••┈
{🌸} خدایا چه بی‌حساب و بی‌صدا میبخشی ولی ما چه حسابگرانه تسبیحِ ذکرمان را فریاد میزنیم و می‌شماریم :) ♥️🌿 •┈••✾•☘•✾••┈• @ShmemVsal •┈••✾•☘•✾••┈•
Audio_735849.m4a
2.3M
شمیم وصال تقدیم میکند🌿🎶 ⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩⁦〰️⁩ ای کاش دیوار دری نداشت...🥀🥀🥀 نوای ریحانه‍ 🌱 @ShmemVsal ✨✨✨✨✨
"👀🌱" رَهبَـرَم‌تـٰاج‌ِسَـرَم‌دِلَـم‌ز‌ِغُربَتَت‌شِڪَست نَبینَم‌رۅزی‌آیَد‌ڪِہ‌غ‌َـم‌رۅۍِقَلب‌ِتۅ‌بِنِشینَـد♥️ ‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ - - •┈••✾•☘•✾••┈• @ShmemVsal •┈••✾•☘•✾••┈•
↻🖤🔗‌ ••|| مـٰابــٰافِرـآق‌هـٰاسـٰاختھ‌ایم امـّٰابـٰافِرـآق‌تـوسوختھ‌ایم...! «📸🗞» › •┈••✾•☘•✾••┈• @ShmemVsal •┈••✾•☘•✾••┈•
-
ا؎دردل‌مـن، مـیـل‌وتـمـنــٰآ،هـمـہ‌تـو
ونـدرسـرمـن،مـٰآیـہ‌سـودا،هـمـہ‌تـو...!:)
‌
‹ 🦋💙⸾⸾ .• •┈••✾•☘•✾••┈• @ShmemVsal •┈••✾•☘•✾••┈•