34.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای عهد
روزمون رو با تلاوت این دعای پرفیض و برکت شروع کنیم
ان شاالله ک توشه آخرتمون بشه 💛
(رفیق .... حتی اگه نمیرسی بخونی ... کلیپ رو پلی کن صوتش بپیچه اطرافت ... بازم شامل حال لطف خدا میشیا غفلت نکنی یه وقت)🤭
#سلام_صبح_بخیر
@ShmemVsal
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
شبکه ی ضریح تو...
تلویزیون و آنتن نمی خواهد !
یک دل میخواهد و... یک سلام !
حتی از راه دور...
سلام آقای دلتنگی های من !
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#امام_حسینم🤍
#به_تو_از_دور_سلام
@ShmemVsal
دنیا
برای رسیدن
به آخرت آفریده شده!
نه برای رسیدن به خود....
#شهیدمحمدبلباسے
#شهیدانه
#تلنگر!
@ShmemVsal
...میدونمیهوقتایی،یهروزایی
کلافراموشکردمبودنترو!
وبدونِاینکهحواسم باشهکه:
#اَلَمیَعْلَمبِأنَّاللّٰهَیَریٰ›
هرکاریکهدلم خواستکردم...
ولیمیدونی..
#إلٰهیوَرَبّیمَنْلیغَیرُك
من کهجزتوکسیوندارم♥️:))))
@ShmemVsal
شـمیموصــٰال•
ببخشید آقا، برای امر خیر مزاحم شدم 😁😁
صرفا #طنز 😁
😄آقا پسر میگه؛
زین گلستان حضرت آقا اگر لطفی کنید...
یک گل مومن برای بعدهای این حقیر...
در نظر گیرید ممنون میشوم من از شما
ای دهد ذات خداوند بر شما خیر کثیر
یک جهاز خوب آرد با خود آن دردانه و...
آشپزی خوب باشد او ما را نبندد بر پنیر
گر نماز شب بخواند با حجاب فاطمی
می شوم دیگر خدا داند به دستانش اسیر
عقد را هم گر شما خوانید بوسم دستتان
من که سربازم شما هستید آقاجان امیر
❤️آقا می فرمایند:
گل پسر فعلا برو درست بخوان کاری بکن
چند سال بعد گشتی مرد بیا و زن بگیر
در پی ایمان و تقوا باش ای جان پدر
تا شوی در دولت ایران عزیز من وزیر
#زنگ_تفریح
وَقتۍبـٰاچادُر
شَـبیہِمٰـادرِسـآدٰاتمیشَـو؎💚
نـیٰاز؎بِہتَعریِـفاَزآننِـیست ..
دُختَرهَمیـشہنِگاهَـش....
مَعطـوفِبِہمادَراسـت❤️
@ShmemVsal
هدایت شده از چه غلطایی نباید کرد؟
⛓🖤
خدایاصبرے بده به قلبۍ ڪه چیزۍ رو میخواد و نمیشہ....🍃
°•°•@Lialiman°•°•
از همه توانت برای بهتر شدن استفاد ڪن!
حیفه که امروز هم همونکسیباشی که دیروز بودی👊😎
#انگیزشی
@ShmemVsal
آداب دعا.mp3
1.41M
🎬 آداب دعا
👈 هرچی دعا میکنم دعاهام مستجاب نمیشه،
چطوری باید دعا کنم؟!
🎤حجت الاسلام والمسلمین پناهیان
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
@ShmemVsal
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت32
شوکه میشوی و به جلو میپری. سر میگردانی و به من نگاه میکنی. سر کج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم.
_ سلام آقا... چرا راه نمیافتی؟
_ چی؟! تو؟ کجا برم؟
_ اول خانوم رو برسون کلاس، بعد خودت برو حوزه.
_ برسونمت؟!
_ چیه خب؟! تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو! قبلشم بگو بازی بعدیت چیه؟
_ چرا پیاده شم؟ یعنی تن...
_ آره. مگه این موقع صبح کلاس داری؟
_ بله.
پوزخندی میزنی.
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی؟
عصبی پیاده میشوم.
_ نه. تصمیمم چیز دیگه ست علی اکبر!
این رامیگویم و به حالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم؛
نفس هایم به شماره میافتد. نمیخواهم پشت سرم را نگاه کنم؛ گرچه میدانم دنبالم نمی آیی.
به یک کوچه ی باریک میرسم و داخل میروم.
به دیوار تکیه میدهم و از عمق دل قطرات اشکم را رها میکنم.
دست هایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد.
چند دقیقه ای به همان حال گذشت که صدایی مرا خطاب کرد:
_ خانومی چی شده؟ نبینم اشکاتو!
دستم را از روی صورتم برمیدارم؛ پلک هایم را از اشک پاک و به سمت
راست نگاه میکنم. پسری غریبه و قد بلند و هیکلی با تیپ اسپرت که دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برده، خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟! تنها! قضیه چیه ها؟
و بعد چشمک میزند.
گنگ نگاهش میکنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیکم می آید...
_ خیلی نمیخوره چادری باشی.
و به سرم اشاره میکند. دستم را بیاراده بالا میبرم. روسری ام عقب رفته
بود و موهایم پیدا بود. به سرعت روسری را جلو میکشم، برمیگردم از
کوچه بیرون بروم که از پشت کیفم را میگیرد و میکشد. ترس به جانم
می افتد.
_ آقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله؟!
سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را
میکشم اما او محکم نگهش میدارد.
نفس هایم هر لحظه از ترس تندتر میشود. دسته ی کیفم را میگیرم و
محکم تر نگهش میدارم که او دست می اندازد به چادرم و مرا سمت خود
میکشد. کش چادرم پاره میشود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز میخورد. از ترس زبانم بند می آید و تنم به رعشه میافتد. نگاهش
میکنم... لبخند کثیفش حالم را به هم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یک دستش را در جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو!
و در ادامه ی جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون می آورد و با فاصله به سمتم میگیرد. دیگر تلاش بی فایده است. دسته ی کیفم را ول میکنم، با تمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه ی چاقویش گیر میکند و عمیق میبرد. بی توجه به زخم، با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم...
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت33
نگه میدارم و میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند. به خواست هاش رسیده! همانطور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبًا تمام ساق تا مچ عمیق بریده...
تازه احساس درد میکنم؛ شاید ترس تا به حال مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی میرود. قلبم طوری میکوبد که هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد!به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدم هایم کندتر.
دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را به زور به جلو میکشم. چادرم دوباره از سرم میافتد. یک لحظه چهره ی علی اکبر به ذهنم میدود.
“اگر تو منو رسونده بودی... الان من...“
با حرص دندان هایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم می آید! یعنی ممکن است؟
به کوچه تان میرسم. چشم هایم تار میشود. چقدر تا خانه مانده؟!
زانوهایم خم میشود. به زور خودم را نگه میدارم. چشمهایم را ریز میکنم؛ یعنی هنوز نرفته ای!
ِ از دور می خانه
بینمت که مقابل درتان با
موتور ایستاده ای. میخواهم صدایت کنم، اما نفس در گلو حبس میشود. خفگی به سینه ام چنگ میزند و با دو زانو روی زمین می افتم.
ِن“
میبینم که نگاهت سمت من میچرخد و یکدفعه صدای فریاد “یاحسین"
تو... سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم.
به من میرسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمیشنود. کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم.
_ یا جد سادات! ر... ریحانه... یاحسین! مامان...مامان... بیا... زنم... ز...زنم...
چشمهایم را روی صورتت حرکت میدهم.
“ داری گریه میکنی؟!“
حالی برای گفتن دیوان شعر نیست
یک مصرع و خالصه: تو را دوست دارمت
دستی که سالم است را به سمت صورتت میآورم تا لمس کنم چیزی را
که باور ندارم.
اشکهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگتر میشود.
_ ریحان ریحا... ری...
و دیگر چیزی نمیبینم جز سیاهی!
چیزی نرم و مالیم روی صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز
میکنم و میبندم. حرکات پیدرپی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.
دوباره چشمهایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت
راست میگیرم.
نجوایی رامیشنوم:
_ عزیزم؟ صدامو میشنوی!
تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانیام
رامیبوسد.
_ ریحانه، مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته و بابغض
نگاهم میکند. پایین پایم هم علیاصغر نگاه معصومانهاش را به من
دوخته. از بوی بیمارستان بدم میآید! نگاهم به دست باندپیچی شدهام
میافتد و باز چشم هایم را با بی حالی میبندم..
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal