-📻-
لَآتَقٔنَطُوامِنرَّحٔمَةِاللـّٰہ
آخدآگفتینآامیدنبآش
منهمروحرفټحسآببآزکردم
میدونمکریمی!
_خــداے مــن🍊🌿
♡⇨@ShmemVsal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورازهیـاهوۍایندنیـا…ツ♥️🌍
#استورے🌿
♡⇨@ShmemVsal
داشتیم اسم فامیل بازی میکردیم.
خواهرزادم تو قسمت مشاهیر نوشت آرمان علیوردی :)💔
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
♡⇨@ShmemVsal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
چرارهبر بھ مسئولیـن تشرنمیزنہ؟!
#استورے🌱
♡⇨@ShmemVsal
«❤️💭»
مۍدونۍچِرآجُمـلـہ
ایـنمَڪآنمُـجَھَـزبـہدوربـیـنمِـدآربَسـتِـہاسـت
برآ؎بعـضۍازمآهآاَثَــرِشبیـشتَـراَز
عآلَــمِمَـحضرِخُــداسـت؟!
چـونبَندهخـداآبِروتومیبَرِه🤷🏻♀️
وَلــۍخُـداسَتـآرالعـیوبِـہ:)💔🙂🚶♀-
#صـرفـاجـہتاطلاع ••
♡⇨@ShmemVsal
-آنچنـٰانجاےگرفتےتوبہچشمودلمـن
ڪہبہخوبـٰاندوعـآلمنظرےنیسـتمرا!:)
#عاشقانه🌱
♡⇨@ShmemVsal
ازعـلامہحسنزادهپرسیدند
شنیدیماگرانساندرنمازمتوجـہشود
کسۍدرحالدزدیدنِکفشِاوست
مۍتواندنمازشرابشکندوکفشش
راپسبگیـرد؛درستاست؟!...
علامہفرمودند
بلہبلہ،نمازۍکہدرانحواستبہکفشباشد
اصلابایدشکست!' ''🚶🏽♂🕳 ''
♡⇨@ShmemVsal
دل گیر نباش،دلت که گیر باشد
رها نمیشوی!
یادت باشدخداوند بندگانش را با
آنچه که بدان دلبستهاند،میآزماید...🌱
#شهیدمحمدابراهیمهمت
استادپناهیانمیگه:
گیرتوگناهاتنیست!
گیرتوکارایخوبیه...
کهانجاممیدی...
ولے نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!
اخلاصیعنی‼️
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه..🌱✨
#تلنگرانه
#شهیدانه
چهزیباستایننصیحتشهدا:
ماازحلالشگذشتیم،
شماازحرامشبگذرید...!🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت امام زمان(عج)در مرگ و زندگی ما🌱
#امام_زمان
@ShmemVsal
تا دلار چند تومنی پای انقلاب میمونید؟؟؟
-ما مهاجر نیستیم مجاهدیم...🇮🇷💪
#لبیک_یا_خامنه_ای❤️
@ShmemVsal
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت69 _البته ببخشید ما اینجور میگیما. بالأخره دختر ماست. خامه... زهرا خانوم جوا
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت70
حسین آقا که با تمام صبوری تابه حال سکوت کرده بود. دست هایش را به هم میمالد و میگوید:
_خب پس مبارکه.
و حاج آقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشتبندش همه صلواتی بلندتر و قشنگتر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به آشپزخانه میبرند. روسری و چادر
را سرم میکنند، و هر دو با هم صورتم را میبوسند. از شوق گریه ام میگیرد. هر سه با هم به هال میرویم. روی مبل نشسته ای، با کت و شلوار نظامی! خندهام میگیرد. "عجب دامادی!"
سر به زیر کنارت مینشینم. اینبار با دفعه ی قبل فرق دارد. تو میخندی و
نزدیکم نشسته ای، و من میدانم که دوستم داری! نه نه، بگذار بهتر بگویم... تو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی:
_ چه ماه شدی ریحانم!
با خجالت ریز میخندم
_ ممنون آقا، شمام خیلی...
خنده ات میگیرد.
_ مسخره شدم! نری برای دوستات تعریف کنیا.
هردو میخندیم.
حاج آقا مینشیند. دفترش را باز میکند.
-بسم الله الرحمن الرحیم...
"خدایا از تو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم و الان..."
با کنار چادرم اشکم را پاک میکنم. هرچه به آخر خطبه میرسیم، صدای نزدیک شدن نفس هایمان به هم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن از این ساده تر؟ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.
به خودم می آیم که:
_ آیا وکیلم؟
به چهره ی پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشارهی لب میگویم:
_ مرسی بابا... مرسی مامان!
و بعد بلند جواب میدهم.
_ با اجازه ی پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و... و آقا امام زمان)عج(، بله!
دستم را در دستت فشار میدهی. فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج آقا صلوات میفرستد و همه میخندیم.
شیرینی عقدمان هم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان...
نگاهم میکنی:
_ حالا شدی ریحانه ی علی!
گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم. لبخندت عمیق است، به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم. دوست دارم جلوتر
بیایم و روی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی، زیرچشمی به دستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم.
_ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ست...
دستت را مشت میکنی و می آوری جلوی دهانت.
_ ِا ِا ِا... چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
ِ نشانم را نشانت می
انگشتر دهم.
_ بااین... بعدشم اصلا مگه قراره از یادم بری که چیزی یادآور باشه!
ذوق میکنی.
_ هوم... قربون خانوم!
خجالت زده سرم را پایین می اندازم.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت71
خم میشوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی، از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیراهنت میگذاری. اهمیتی نمیدهم و ذهنم را درگیر خودت میکنم.
حاج آقا بلند میشود و میگوید:
_ خب انشاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
با لحن معنی داری زیر لب میگویی:
_ انشاءالله!
نمیدانم چرا دلم شور میزند؛ اما باز توجهی نمیکنم و من هم همینطور
به تقلید از تو میگویم "انشاءالله."
همه از حاج آقا تشکر کرده و تا راهرو بدرقه اش می.کنیم؛ فقط تو تا دم در
همراهش میروی. وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیـے و ازهمان وسط
حیاط، اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یکدفعه میخندی و میگویی:
_ اوه... چه خبرشد یهو؟! میدویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید.
نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی اونجا تبدیل شه.
مادرم میگوید:
_ این چه حرفیه؟ ما وظیفمونه.
تو تبسم متینی میکنی.
_ مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند:
_ یعنی نیاییم؟ مگه میشه؟
_ نه دیگه، شما بمونید کنار عروس ما!
باز خجالت میکشم و سرم را پایین می اندازم.
با هر بدبختیای که بود دیگران را راضی میکنی و آخر سر حرف، حرف خودت میشود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش میگیری. زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت. فاطمه حاضر نمیشود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش میکند. بعد خودش مقابلت
می ایستد و برادرانه به سرتاپایت نگاه میکند، دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند.
_ داداش خودمونیما، چه خوشگل شدی؛
میترسم زودی انتخاب شی!
قلبم میلرزد! ”خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!“
پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت
می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار میکشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید، برای همین در دو قدمی
ایستاد و خداحافظی کرد؛ اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه ی
چادر میدیدم... میترسیم هم خودش و هم بچه ی درون وجودش دق کنند. حالا میماند یک من... با تو!
جلو می آیم... به سرتاپایم نگاه میکنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمندتر است. پدرت به همه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالی که با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک میکند میگوید:
_ خب این چه خداحافظی ای بود؟ مگه تا جلوی در نباید ببریمش؟! تازه
میخوام آب بریزم پشتش؛ بچه م به سلامت بره...
حس میکنم خیلی دقیق شده ام، چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرف ها بوی رفتن میده... بوی خداحافظی برای همیشه؟!“
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
ازآیتاللّٰھبھجت‹ره›پرسیدند :
امامزمان‹ع›ڪجاست؟!
فرمودند : آقادرقلبهاےشماست؛
مواظبباشیدبیرونشنڪنید..!
#امام_زمان🌿
هرموقعبهبهشتزهرامیرفت...
آبۍبرمیداشتوقبورشهدارومۍشست!
میگفت:باشهداقرارگذاشتمکهمنغباررو
ازروۍِقبرهاۍآنهابشورموآنهاهمغبارِ
گناهروازروۍِدلمنبشورند!
#شهیدرسولخلیلی🌱
و چه زیبا گفت شهید آوینی؛ که
ما مَشک رنج های انقلاب را با دندان
کشیده ایم،
دست و پا داده ایم،
اما آن را رها نکرده ایم!
-->@ShmemVsal
#یادداشت🌿
حواسمون باشھ بھ کے دل میبندیم !
روایت داریم کھ:
کوھ کندن، آسان تر از دل کندن است.
[امام ِصادق(علیھ السلامـ)]
•-->@ShmemVsal
شـمیموصــٰال•
__
-ملامتش نکنید آنکه را مدینه نرفت؛
مدینه زائر خود را به کربلا بخشید . .
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت71 خم میشوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی، از همان بدمزه ها که من بدم می آید ب
رمان مدافع عشق♥️
#پارت72
حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را میبندد و باز میکند.
_ چرا خانوم... کاسه ی آب رو بده عروست بریزه پشت علی... اینجور ی
بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهرا خانوم کاسه را لب حوض میگذارد تا آخر سر برش دارم. حسین آقا همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه ی آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان زدی.
_ حلال کنید!
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و با هق هق داخل میرود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. دستم را میگیری و با خودت میکشی در راهروی آجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی. دست در جیبت میکنی و شکلات نباتی را درمی آوری و سمت دهانم میگیری؛ پس برای
این لحظه نگهش داشتی! میخندم و دهانم را باز میکنم. شکلات را روی
زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی:
_ حالا بگو آم...
و دهانش را میبندد! میگویم آم و دهانم را میبندم. میخندی و لپم را آرام میکشی.
_ خب حالا وقتشه...
دست هایت را سمت گردنت بالا می آوری
انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. از دور گردنت بازش میکنی و انگشتر را درمی آوری.
_ خب خانوم، دست چپتو بده به من...
با تعجب نگاهت میکنم.
_این مال منه؟
آره دیگه. نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم:
_ چرا انقدر زحمت! خب... چرا همونجا دستم نکردی؟
لبخندت محو میشود. چادرم را کنار میزنی و دست چپم را میگیری و
بالا می آوری.
_ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت؛ حتی بعد از اینکه... .
دستم را از دستت بیرون میکشم و چشم هایم را تنگ میکنم.
_ بعد چی؟
_ حالا بده دستتو
دستم را پشتم قایم میکنم.
_ اول تو بگو!
با یک حرکت سریع دستم را میگیری و به زور جلو می آوری.
_ حالا بالأخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم...
با درد نگاهت میکنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه ی سفید را در
انگشتم فرو میبری.
_ وای چقد توی دستت قشنگتره؛
عین برگ گل... ریحانه برازندته!
نمیتوانم بخندم، فقط به تو خیره شده ام؛ حتی اشک هم نمیریزم.
سرت را بالا می آوری و به لب هایم خیره میشوی.
_ بخند دیگه عروس خانوم.
نمیخندم... شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم.
بازوهایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیی و پیشانی ام را می.ب.وسی...
طولانی و طولانی... بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم میگذرد و
چشم هایم را میسوزاند... یکدفعه خودم را در آغوشت می اندازم و با
صدای بلند گریه میکنم.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت73
خدایا علی مو به تو میسپارم!
خدایا میدونی چقدر دوستش دارم. میدونم خبرای خوب میشنوم.
نمیخوام به حرف های بقیه فکر کنم.
علی برمیگرده؛
مثل خیلیای دیگه...
ما بچه دار میشیم...
ما...
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خشدار، همانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم.
_ علی؟
_ جون علی؟
_ برمیگردی آره؟
مکث میکنی. کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم:
_ برمیگردی میدونم.
_ آره؛ برمیگردم.
_ اوهوم، میدونم! تومنو تنها نمیذاری.
_ نه خانوم تنها چرا؟ همیشه پیشتم...همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس آقایی
_ دوستت دارم.
و باز هم مکث... اینبار متفاوت...
بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی.
صدایت میلرزد:
_ من خیلی بیشتر!
کاش زمان می ایستاد... کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت...کاش میشد.
سرم را می.بوسی و مرا از خودت جدا میکنی.
_ خانوم قرار نشد پامونو بلرزونیا؛ باید برم!
نمیدانم... کسی از وجودم جواب میدهد
_ برو... خدا به همرات.
تو هم خم میشوی، ساکت را برمیداری، در را باز میکنی، برای بار آخر
نگاهم میکنی و میروی...
مثل ابر بهار بیصدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدم های آهسته ات نگاه میکنم. یکدفعه صدا میزنم:
_ علی؟
برمیگردی و نگاهم میکنی. داری گریه میکنی؟! "خدایا مرد من داره با گریه میره..."
حرفم رامیخورم و فقط میگویم:
_ منتظرم.
سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است
بلند میگویی:
_ منتظر یه خبر خوب باش... یه خبر!
پوتین و لباس رزم و میدان نبرد...
خدایا همسرم را به قتل گاه میفرستم!
خبر... فقط میتواند خبر....
میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون آنکه در را ببندم. میخواهم به پشت بام بروم تا تو را هر لحظه که دور میشوی ببینم. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو به خیابان اصلی است. باد میوزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به
پشت سرت نگاه میکنی... به داخل کوچه...“اون هنوز فکر میکنه جلوی درم.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal