✔️#رفیقاینویادتباشه:
🌻هرچقدم که گناه ڪرده باشی بازم دلیل نمیشه باخداغریبیڪنیو بگی منو نمیبخشه...
چون خودش گفته:
✨ان الله یغفر الذنوب جمیعا
👈قطعا همشو میبخشم😊
اقابخوام خیالتو راحت کنم:
تو دین ما هیییچ بن بستی وجود نداره😍
#پسناامیدیکلاممنوووعحاجی😌
#توبه
@ShmemVsal
هدایت شده از ⌟حافظانِامنیت⌜
شـمـادرطلبراهگمنامشدید
ومندرطلبِنـام! گمراه . . !
「حافظان امنیت」
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت73 خدایا علی مو به تو میسپارم! خدایا میدونی چقدر دوستش دارم. میدونم خبرای خو
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت74
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند؛ کاش این بالا
نمی آمدم! یکدفعه یک چیز یادم می افتد...
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم...
“نکنه اتفاقی برات بیفته!“
من “پشت سرت آب نریختم!"
**
کف دست هایم را اطراف فنجان چای میگذارم، به سمت جلو خم میشوم
و بغضم را فرو میبرم. لب هایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس
میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی!...
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشک روی گونه هایم سر میخورند. یک جرعه از چای مینوشم... دهانم سوخت و
بعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم.
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بیخبرم از تو... از لحن آرام
صدایت... از شیرینی نگاهت...
زیر لب زمزمه میکنم
“دیگه نمیتونم علی!“ غلت میزنم،صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم... هق هق میزنم.
“نکنه... نکنه چیزیت شده! چرا زنگ نزدی... چرا؟! نه روز برای کسی که
همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست!“
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم. نمیدانم چقدر؛ اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم...
حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابلای موهایم باعث میشود تا چشم هایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم. تصویر تار مقابلم واضح میشود. مادرم لبخند تلخی میزند.
_ عزیز دلم، پاشو برات غذا آوردم.
غلت میزنم، روی تخت میشینم و درحالی که چشم هایم را میمالم، میپرسم:
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده.
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
و با پشت دست صورتم را نوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی.
با چشم های گرد نگاهش میکنم.
_ تو از کجا فهمیدی؟!
_ بالأخره مادرم!
با سر انگشتانش روی پلکم را لمس میکند.
_ صدای گریه ت میومد!
سرم را پایین میاندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوئه... میدونم دوست داری! برای همین درست کردم.
به سختی لبخند میزنم.
_ ممنون مامان...
دستم را میگیرد و فشار میدهد.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت75
_نبینم غصه بخوری؛ علی هم خدایی داره... هرچی صلاحه مادرجون.
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجع به صلاح و تقدیر صحبت کند.
بالأخره اگر قرار باشد اتفاقی برای دامادش بیفتد، دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدم هایی آهسته سمت پنجره میرود.
پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند.
_ یه کم هوا بیاد تو اتاقت، شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید:
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه. راست می.گه مادر جون یه سر برو خونه شون، فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا میرفتی.
در دلم میگویم “خب بیشتر به خاطر اون بود“
مامان با تأکید میگوید:
_ باشه مامان؟ فردا یه سر برو.
کلافه چشمی میگویم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم. یک سفارش کوچک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود.
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم؛
باید چند قاشق بخورم تا ناراحت نشود...
چقدر سخت است فرو بردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
**
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم.
صدای علی اصغر در حیاط میپیچد.
_ کیه؟
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبًا بلند جواب میدهم.
_ منم قربونت برم!
صدای جیغش و بعد قدم های تندش که تبدیل به دویدن میشود را از
پشت در میشنوم.
آخ جون خاله لیحانه...
به من خاله میگوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز میکند سریع
میچسبد به من!
چقدر با محبت! حتمًا او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواهد هر طور شده خودش راخالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم.
_ خوبی؟ چیکار میکردی؟ مامان هست؟
سرش را چند باری تکان میدهد.
_ اوهوم اوهوم... داشتم با موتور داداش علی بازی میکردم.
و اشاره میکند به گوشه ی حیاط.
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و به سمت در ساختمان میدود.
_ مامان مامان... بیا خاله اومده.
پشت سرش قدم برمیدارم، درحالی که هنوز نگاهم با اشک سمت موتورت
میلرزد. خم میشوم و کفشم را درمی آورم که زهرا خانوم در را باز میکند
و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل میزند.
_ ریحانه؟! از اینورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین می اندازم.
_ مامان بی معرفتی عروستو ببخش!
دست هایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد.
_ این چه حرفیه؛ تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد... گرم و دلتنگ!
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal