eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
•[هرچه آمد بِه سَرَم اَز تَپِشِ نامِ‌تو بـود! یاحـُــسین-؏- !♥️]• _______________________________ نظرتــون رو؛ درباره امشب رو بگید بھمون http://payamenashenas.ir/Shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👳🏻‍♂ حاجت های بزرگ خودتان را از آقازاده های کوچک امام حسین؛ حضرت‌ علی‌اصغر"؏" و حضرت‌رقیه"‌س" بگیرید.‌ 'ره'🌱 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
. . .! میان بازی‌های‌ ڪودڪانه؛ بلندتر از صدای همه،ε صدای خنده‌های است! و این خنده‌ها چقدر شیرین است' :) ♥️ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
🏘 رفیق :) ± تفـاوت زیادی اسـت میانِ: با ! سـرنوشـتِ 'جَو زده‌ها' عاشورا ختم شد! و سرآغازِ ثابت‌قدمان "از" 🌱' ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
@Shohaadaae_80.attheme
137K
🌱🌺⇦••[ ڪربلا-محـَرم ]•• ویژه👌🏻 سربازان دهه هشتادی💯 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_چهارم4⃣ عبدالله سوار براسب از گذرهای پرپیچ کوفه می گذشت. مردم در رفت و آمد بودن
🍁 ⃣ ام وهب رو به ام ربی کرد و گفت: تو دختری از بنی‌کلب سراغ داری که در شانِ ربی باشد؟ ربی یک باره سر بلند کرد و گفت: من هرگز با بنی‌کلب وصلت نخواهم کرد. عبدالله گفت: خب،دختری از قبیله هم‌دانی ها بگیر که مادرت نیز از آن قبیله است. ربی سر به زیر انداخت و سکوت کرد ام ربی گفت: او دختری را می‌خواهد که نه در بنی‌کلب است نه در هم‌دان ربی با تعجب به مادر نگریست، مادر لبخندی شیطنت آمیز زد عبدالله گفت: اگر دختری در چین هم باشد،عبدالله آماده است تا فردا صبح برای خواستگاری او به چین برود. ام وهب پرسید: از کدام قبیله است؟ امی ربی گفت: سلیمه،دختر امربن حجاج. عبدالله جا خورد و گفت: دختر امربن حجاج؟ ربی سربه زیر انداخت.عبدالله و ام وهب با لبخند به یکدیگر نگاه کردند. سلیمه در نخلستان در کوفه به دنبال هانی می‌گشت.چند کارگر مشغول آب‌یاری و رسیدگی به نخل ها بودن،یکی از آنها با دیدن سلیمه سلام کرد،سلیمه پاسخ داد و سراغ هانی را گرفت و گفت:هانی در خانه نبود عمه ام گفت که به نخلستان آمده. کارگر گفت: آری همانجا پای چاه است. سلیمه دوباره به راه افتاد و در نزدیکی چاه هانی را دید که با دبل از چاه آب میکشید جلو تر رفت و سلام کرد... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80