『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_چهلونهم9⃣4⃣ اول ريش هاي مرتبش را رنگ مي كنم بعد روي لباس ورزشي سفيدش هر چه دلم م
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهم0⃣5⃣
سعید محکم میگوید:
- نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این قدر مرد باش که اول روی خودت پیاده کنی و بعدا مردم رو با تیغت راه راه کنی. مسعود چشم و ابرویش را درهم میکشد و سری تکان می دهد و سعید هم ناراحتتر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد.
علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوریم. هردوسکوت میکنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوایشان شده سراین مسئله بوده. مسعود با قیافهٔ حق به جانبی میگوید:
- حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشومی کنم.
با صدایی که از ته چاه هم در نمیآید میپرسم:
- کارای چی؟
- هیچی بابا! پذیرش دانشگاه رو دیگه!
علی یقهٔ مسعود را میگیرد و چنان به دیوار میکوبدش که صدای نالهٔ مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعید ومن گرفته است. یقهٔ مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم میلرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگیرم سیلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته . است. یقهٔ مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بیرون می زند. مسعود تا به حال سیلی نخورده بود. سعید تا به حال سیلی خوردن مسعود را ندیده بود و من علی را باور نداشتم.
بلند می شوم. مسعود هنوز به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ایستم و دستان لرزانم را در دو طرف صورتش می گذارم. ای دستان علی بالای ریش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم نوازشم می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پیشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پی سعید. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعید را می گیردو بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان، به دیوار تکیه می زنم و همان جا می نشینم. کسی در ذهنم مدام زمزمه میکند که ((خانه پدرمی خواهد)). علی کجا رفت ؟
در سالن که بازمی شود سربلند می کنم به امید دیدن علی، اما وقتی مادر در آستانهٔ در ظاهر می شود، چشم میبندم تا اشکهایم را نبیند. زبانم به زحمت میچرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضایش ان قدر غیر عادی هست که جویای پسرها بشوند. پدر که میپرسد با بغضم چند کلمه ای میگویم. ابروهای درهم کشیدهٔ پدر میلرزاندم. پدر میرود سمت اتاق. عجیب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعید از اتاق بیرون می آید. شمارهٔ علی را میگیرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با لیوان آب می رود پیش پدر و مسعود. سعید لیوان آب و یک شیرینی میدهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. مینشیند مقابلم.
- استادی داریم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اینجا موندن فایده نداره. عمرتون روتلف نکنید. اونجا از همین حالا که برید امکانات می دهند و بعد هم شغل ودرآمد تون تضمینه . خیلی بچه هاروهوایی کرده.
شیرینی توی دهانم مزهٔ بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است.
میگویم:
- این استادتون نمیگه خودش این جا چه کار می کنه ؟ چرامونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. یا مأموره که بشینه بدی هاروجار بزنه، خوبی هاروانکار کنه؟
سعید پوزخندی میزند و میگوید:
- یه بار رفتم دفترش، بهش گفتم: اون کشورها که این قدر دنبال بچه های با استعداد ما میگردن با حقوق و مزایا، چرا روی جوونای خودشون برنامه نمی ریزن؟
این قدرکه خرج جوون ایرانی می کنند، یک دهمش رو خرج جوون خودشون بکنند زودترنتیجه می گیرند.
- چی گفت ؟
سری به تاسف و نگاهی نامیدانه به من میکند و با دست صورتش را ماساژ میدهد. ذهنم مشوش حال علی است. چرا این طور کرد. از سعید می پرسم.
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- نمیدونم. شاید میخواست به مسعود بگه، دشمن دشمنه.
اگه یه روز هم منتت رو می کشه چون بهت نیاز داره، والا به وقتش ضربه ای که میزنه هوش از سرت می پرونه.
کاش مسعود میدانست دنیایی را که او برایشان آباد می کند، می شود دست زور بالای سرمظلوم.
سعید بلند می شود و میرود سمت در حیاط و میگوید:
- بچه های ما، این قدر دنیا بین و بی غیرت نیستند فقط کاش موقعیت ایران رو میشناختند. سعید می رود دنبال علی.
باید راهی پیدا کرد. در کتابخانهٔ پدر دنبال چمران می گردم.
میخواهم بدهم مسعود بخواند.
تا شب از علی خبری نمی شود. پدر لباس میپوشد. من چادر سر می کنم و جلوی در کنارش می ایستم. نگاهم می کند و حرفی نمی زند. مادر ظرف غذایی به پدر می دهد که سهم علی است.
در خانه را که بازمی کنیم مسعود صدایم می کند. روبرمی گردانم. دارد کفش هایش را می پوشد.
دنیا را انگاردو دستی تقدیمم کرده اند...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهم0⃣5⃣ سعید محکم میگوید: - نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهویکم1⃣5⃣
پدر حرفی نمی زند. این اختیار دادن هایش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ اما مسعود می گوید:
- شما می دونید کجاست؟
-نه! پیش شما بوده از خانه بیرون رفته. من باید بدونم؟
ناراحتی اش را با همین جمله بروز می دهد. یعنی توقع داشته مانگذاریم برود. پدریک راست می رودخانهٔ طالقان. یک درصد هم احتمال نمی دادم که اینجا آمده باشد. چراغ اتاق روشن است.
پدر ظرف غذا را می دهد دستم. یعنی من اول باید سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم روبه حیاط ایستاده و موهایش ژولیده است. رنگ صورتش از ناراحتی تیره شده است. ظرف غذا را روی میز میگذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است.
-مسعود چرا اومده؟
- بَد نَشو علی! خودش داره دیوونه می شه.
در ظرف غذا را بازمی کنم و قاشق را درمی آورم:
- بیا چند لقمہ بخور.
- مسعود خورده؟
- نه! میشه این قدر مسعود مسعود نکنی.
- کمرش خوبه؟
مطمئنم کمرو صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل وذهن على را نمی دانم. همه را با رفتارش متحیر کرده است.
دست علی را می گیرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور بعد صحبت می کنیم.
کاش مادر بود. من بلد نیستم بچه داری بکنم. آن هم پسرتخس وبدقلق -پدر چي گفت؟ مادر خوبه؟
نگاهش مي كنم. بنده ي خدا نگران كدام از ماست؟
-مادر خوبه كه تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلا نگران تو نشد كه هيچ. نپرسيد چرا زدي باز هم هيچ. فقط از اين كه پسرس از برادرش كتك خورده تا دم سكته رفت.
قاشق از دست علي مي افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم.
حيران بلند مي شود ، دو قدمي مي رود سمت درو بر مي گردد. نگاهم مي كند.دلم برايش مي سوزد. هر چقدر من گستاخم، علي خاكسار است. كلافه دستي به موهايش مي كشد، دوباره مي رود و بر مي گردد.بايد كمكش بدهم. اما نه الان كه خودم به خجالن رسيده ام.بار سوم كه مي خواهد برود، پدر در آستانه ي در قرار مي گيرد. علي پا پس مي كشد. پدر اخمالود است و لب هايش را به هم فشرده كه حرفي نزند. علي خم مي شود. پدر نمي گذارد دستش را ببوسد و در آغوش مي كشدش و كنار گوشش مي گويد:
-وقتي اعتراض مي كردي، لجبازي مي كردي، سر به هوايي مي كردي، جواني رو تجربه مي كردي، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از حدش تجاوز كنه. مسعود، مسعوده. نه علي،نه ليلا و نه سعيد. داشته هايش رو ببين نه خطاهاشو. چه كردي با خودت علي؟ما نميتونيم فرمان زندگي كسي رو دست بگيريم. فقط مي تونيم تابلوي راهنماي مسيرش باشيم.
علي در آغوش پدر سكوت كرده است. اخمي كه بر پيشاني پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علي انعكاس پيدا مي كند. پدر علي را از آغوشش جدا مي كند و بازوانش را فشار مي دهد و مي گويد:
-آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدي.
دارم فكر مي كنم مگر مي شود كسي در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود.
مسعود به چهارچوب در تکیه می کند. خشم دوباره در صورت علی می دود. مسعود می خندد و می گوید:
- با این کاری که کردی دو دل شدم که برم آمریکا یا فرانسه.
خنده ام می گیرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند.
جلو می رود و جای سیلی هایی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گیرد و می گوید:
- این جا رو هم لیلا نوازش کرده. هم بابا بوسیده، هم جای اسکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواه خودشیفته ی خر هستیم که من خرتر از تو.
علی نمی خندد که هیچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند. از اتاق می رود بیرون. مسعود کوتاه آمده آما علی نه!
بر می گردیم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هایش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصیحت. تنها حرف هایی می زند که راه و چاه را نشان می دهد؛ راه درست به هدف رساننده. سحر است که می رسیم. مادر و سعید بیدارند. همان جا توی حیاط کنارشان می نشینیم.
سعید با سینی دم نوش می آید و می گوید:
- این چایی آخر روضه است.
نمی خواهم، اما بر می دارم و راهی اتاق می شوم. امشب باید از فضای خانه قدم بیرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است.
شاید در زیر سایه ی بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شاید هم مجبور شوم خودم را به جای دیگران بگذارم ببینم چگونه تصمیم می گیرم.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
بچه ها به این فکر کردین که چرا درسهایی رو که میخونیم بعد از امتحان فوراََ فراموش میکنیم!؟؟😏📖
17.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 چرا خوب درس نمی خوانیم؟ چرا درس هایی که می خوانیم، زود فراموش می کنیم؟
🎙آیت الله حائری شیرازی
•📘| @shohaadaae_80 |📕•
YEKNET.IR - shoor 3 - shahadat imam hasan askari 1398 - banifatemeh.mp3
3.44M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
قلب من بہ شوق اسمتون تپیده
ڪوچہ ڪوچہ قلبم بنام شهیده
🎤سیدمجید بنیفاطمہ
•✨| @shohaadaae_80 |✨•
😍در #روزسوم ۴۷ ساعت و ۴۵ دقیقه حاصلمطالعه یکعده سربازدهههشتادی بود📖
#روزچهارم✍🏻
📚مقدار مطالعه امروزتون به عنوان یک #سربازدهههشتادی چند ساعت بود!؟⏰
https://harfeto.timefriend.net/540062307
#بهمونبگید👆🏻✨
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
😍در #روزسوم ۴۷ ساعت و ۴۵ دقیقه حاصلمطالعه یکعده سربازدهههشتادی بود📖 #روزچهارم✍🏻 📚مقدار مطالع
⬆️ایول👊🏻 #دمتونگرم🔥
دست درسخونا رو از پشت بستین😅
#تلنگر_روزانه🔎
و صحبتى كه با برادرانم دارم اين است
كه👈🏻 هرچند كه توانائى رفتن به جبههها
را نداريداما ميتوانيد با درس خواندنِ
خود📚 راه شهدا را ادامه دهيد.😇
🍃•|قسمتی از وصیت نامه
شهید علیرضا رجبی|•🍃
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
#اِحُکٍاِمٌِدِرٌسَْخًوًنٍدِنً📖
📨 زیاد سوال پرسیدن 📨
❓ آیا زیاد سوال پرسیدن سر کلاس اشکال دارد؟
✅بر اساس فتاوای آیتالله خامنهای
•🖌| @shohaadaae_80 |🖌•
#دٌرَسٍْخٌوٌنٍدٍنََّبَهٍِسّبْکََشًهّدٌاِ🌹
👨🏻🎓چند بار رفته بود دنبال نمرهاش. استاد نمره نمیداد. دست آخر گفت «شما نمره گرفتهای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد.»
🙂خودش میخندید. میگفت «کارم تمام شده بود. نمرهام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم.»
🌺شهید مصطفی چمران
•📚| @shohaadaae_80 |📚•
درزمینه مسائلعلمی باید دنبالقله بود🗻
🎙مقاممعظمرهبری
💚خطاب به دانش آموزان
•🔖| @shohaadaae_80 |🔖•
#خٌنّدٍهًُحَلٌاْلَ_ّتّوّیَ_ِزُنٍگٌِتْفّرُیُحٌ🔔
یه دورانی تفریحم این بود هر موقع امتحان داشتیم از بغل دستیم میخواستم ماشین حسابشو بهم قرض بده که طرف استرس برش داره که کدوم سوال ماشین حساب میخواد
فقط سری اخر که برای امتحان دین و زندگی درخواست کردم یارو تشنج کرد دیگه گذاشتم کنار😂
•🖊| @shohaadaae_80 |🖊•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهویکم1⃣5⃣ پدر حرفی نمی زند. این اختیار دادن هایش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ ا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهودوم2⃣5⃣
تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده ام.
با مديريت پدر فعلا دنياي خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم كه چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از كنارش با سكوت گذشت.
مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت كنم يعني حال علي را مي خواهد بداند.
مي نويسم:
-علي آرام است. فقط همين. دلم مشهد مي خواهد مسعود. شيخ بهايي را.
-چرا شيخ بهايي؟
-چون تو مي خواهي مثل شيخ بهايي بشوي.
علامت سؤال مي فرستد.
تماس بگيرم راحت ترم. قطع مي كند و مي نويسد:
-سر كلاسم نمي تونم حرف بزنم.
پس هنوز روبه راه نشده است كه سر كلاس به پيام پناه آورده است.
مي نويسم:
-بلدي با هنر مهندسي ات، حمامي عمومي بسازي كه آب خزينه اش براي چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يك شمع؟
-معماي سخت تر از اين بلد نيستي ؟
-يا ساختماني بسازي از گل و آجر كه مقابل زلزله ي هفت ريشتري طاقت بياورد؟
-ليلا اين قدر تيز هوش نيستم. اصلا مگر مي شود بچه؟
-با علم امروز آن ور آبي ها نه! اما با علم شيخ بهايي مي شد.
حمامش را انگليسي ها آمدند كه از معماري اش سر در بياورند. خراب كردند، نه ياد گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است.
چه تكاني مي خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است.
طول مي كشد تا جواب دهد:
-منظور؟
اين يعني كمي گيج و عصبي شده است. برايش شكلك بوس مي فرستم وبعداز مكثي مي نويسم:
علمي كه آن ور آب، پُز آن را مي دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت كشور خودمان را مي داني. پدرش را دارند در مي آورند. فصل رنگ نيست. دنگ ز فنگ زندگي نبايد از مقابله ي جنگي غافلت كند چرا تو شيخ بهايي نشوي. آن سعيد هم خوارزمي؟
شكلك هاي در هم مي فرستد.
پدر دارد صدايم مي كند براي غذا. آخرين پيام را تند تند تايپ مي كنم.
الگوريتمي را كه در كتاب رياضي مي خوانديم يادت هست؟الخوارزمي بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يك كامپيوتر هم كار بچه هاي خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايي جان!
سلام خوارزمي را هم برسان.
تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر مي گويد:
-چرا راه دور بريم. دختراي فاميلمون هستن ديگه.
مادر دارد خورشت را مي كشد و پدر برنج را. علي مي گويد:
-إ پدر من؟شما امروز جز سر و سامان دادن زندگي من بحث ديگه اي نداريد؟
-آخر تو الان بايد دو تا بچه داشته باشي؛ اما هنوز اجازه ندادي يه خواستگاري برات بريم.من هم اشتباه كردم قبول كردم درست تموم بشه، سربازي بري، سركار بري، مگه زن مي گرفتي اينا انجام نمي شد؟ الان سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمي خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه.
مي گويم:
-مديوني اگر قانع شده باشي.
پدر مي خندد. علي بشقاب را جلوتر مي كشد و ابرويي بالا مي اندازد:
-حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره.
مادر بشقاب علي را بر مي دارد.
قاشق و چنگال علي در هوا مي ماند و چشمش رد بشقاب مي رود.
-اصلا به من چه براي تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو.
پدر هم به خنده مي افتد. امروز حالت چهره ي پدر و كارها و حرف هاي مادر با هميشه فرق كرده است. علي نگاهي دور مي چرخاند و مي گويد:
زن مي گيرم.به جان خودم زن مي گيرم.فقط الان بذاريد غذامو بخورم.
مادر بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاكي به سرم مي ريزم.
پدر قاشق علي را در هوا مي گيرد. مي گويد :
-ديگه چيه؟الان دقيقا مشكل چيه ؟
پدر قاشق را همين طوري در هوا نگه مي دارد و مي گويد:
-بگو كسي مد نظرت هست يا نه؟
-مي گم، به جان خودم مي گم. بذاريداين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم.
لبخند شيطنت آميزي مي زند و چشمكي كه فكر مي كند مادر را خام كرده.
-الان من بايد چي كار كنم تا شما راضي بشي؟
باور كنيد هيچ موردي توي ذهنم...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_پنجاهودوم2⃣5⃣ تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_پنجاهوسوم3⃣5⃣
-مديوني اگه يه كم خجالت بكشي!
علي چشم غره مي رود. محل نمي دهم:
-كلا كسي مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟
خيز بر مي دارد سمتم. جيغي ميزنم و فرار مي كنم. پدر دستش را مي گيرد:
-پسرجان! الان دقيقا ما چه جوري شما رو به دختراي مردم معرفي كنيم؟
از آن عقب مي گويم:
-بگيد يه وقت خداي نكرده فكر نكنيد پسرم مثل توپ صد و بيست مي مونه.فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتما فاتحه تون خونده ست.
-خواهرت رو بايد با خودمون ببريم.
علي بلند مي شود:
-من كه زن نمي خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يكي رو پيدا كنيد. فقط من كليشرط و شروط دارم ديگه.
دستش را تكان مي دهد به معناي خداحافظي. قبل از اين كه وارد اتاقش بشود مادرمي گويد:
-پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع كن. چادر مسافرتي هم توي انبار هست.
علي تكيه به ديوار مي دهد و صدايش را كش دار مي كند و مي گويد:
-مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم.
مادر بر مي كردد سمتش و مي گويد:
-اصلا كوتاه آمدن در كار نيست. ديگه خيلي داري بي هدف زندگي مي كني.
همه چيز كه درس و كار نيست. آدم نصفه نيمه اي الان تو.
علي حرف دارد اما نمي زند، حالا سرش را به ديوار تكيه مي دهد. دلم برايش مي سوزد. آرام مي گويد:
-جدا كسي مد نظرم نيست،اما اگر هم مي خواهيدكسي را انتخاب كنيد...
هوووف....خيلي دقت كنيد. تمام زندگي و افكار و اهدافم را نتركاند. من حوصله ي دعوا و درگيري و توقع و اين مسخره بازي ها رو ندارم.
دلم مي خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يك داستان است؟اصلا ربطي به خودت دارد يا نه؟ مي رود داخل اتاق و در را مي بندد. توي ذهنم مرور مي كنم كه چه كسي روحيه اش با علي جور است و مي توانند يك زندگي شيرين با هم داشته باشند؟
مادرافكارم را پاره مي كند و مي گويد:
- ليلا! دختر آقاي سرمدي هست، همون كه چند بار خونه آقاي عظيمي ديديمش.
-به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه ي دخترايي كه دور و برمون اند، فقط اگه علي لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه.
ابرو در هم مي كشد و با غيظ نگاهم مي كند. مي خندم.
-آي آي مامان خانم! طرف بچه تو نگير.
اما ريحانه، همراه خوبي براي علي مي شود..
همراهي هاي پدر، تمام سعي اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من براي خريد همراهش بروم. علي هم مي آيد. خوشحال مي شوم كه تنها نيستم. پدر نمي رود براي خريد. مي پيچد به سمتي ديگر و كنار پاركي مي ايستد.
با تعجب مي پرسم:
-چيزي شده؟چرا اين جا؟
-هوا خيلي خوبه، كمي قدم بزنيم. چند كلمه هم حرف دارم.
علي مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم كه چه كنيم ؟لحظه هاي گنگ را دوست ندارم. سكوت زود مي شكند:
-خواهري! شايد من نبايد دخالت كنم، اما...
نفسش را به سختي بيرون مي دهد. پدر از سكوت پارك دست نمي كشد.علي هر چه قدر نگاهش مي كند فايده ندارد. ادامه مي دهد:
-من در نبود تو چيزهايي ديدم كه شايد اين كه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هر چند الان ديره، اما لازمه كه بدوني...
دوباره مكث مي كند. پدر نمي گذارد علي ادامه دهد.
-ليلا جان، سخت ترين كار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصا اگر حرفي كه درباره ات مي زنند صد در صد غلط باشه. بايد خيلي تلاش كني تا رفع اتهام كني.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
1_113149387.mp3
8.12M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
به یاد اربعین و کربلا✨
التماس دعا💚
@shohaadaae_80
رفقا دقت کردین موقعی که میخوایم درس بخونیم خوابمون میگیره!!؟😴