eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
🕹بله ؛ اگر طلبه‌ی خلع لباس شده‌ای معروف شد نباید تعجب کرد چون در رسانه قویّا کار میکنه!🖥
رسانه معجزه میکنه♋️
پس آهای جوان‌انقلابی!✨🇮🇷
بلند شو🙋🏻‍♂🙋🏻‍♀
امروز آتش دشمن در فضای مجازی بیشتر از فضای حقیقی است💥📱
پس مطمئن باش عاقبت این راه هم جز شهادت نیست‌..!🌹
عذرمیخوام ولی بلندشو و به جای ادعای شهادت، در این راه قدم بگذار و خودت را وقف این راه کن!♥️
التماس دعای تفکر✨👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصت‌و‌یکم1⃣6⃣ دستم روي لبم محكم مي شود تا باز نشودبه فرياد. چشمانم را مي بندم تا
🍀 ⃣6⃣ پدرك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده بود، در بيمارستان عمل كرده و استراحت مي كرد.بهتر ك شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد كنيم. بي اختيار علي را بغل كردم و چنان بوسيدم ك جا خورد.دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو كبوتر پر بغ بغو كه از هم خجالت مي كشيدند و يك خواهرشوهر بدجنس ك البته اين بدجنسي اش هم مقطعي است و هر چه هنر داشت رو مي كرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود.حرص خوردن علي، خط و نشان كشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلي ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلي زيباست. عاقبت پدر گفت: -ليلا جان!هيچ تضميني براي بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمي شم، گفته باشم. و علي ك ذوق مي كند و مي گويد: -آخ آخ آخ چه قدر دلم ميخواد تلافي كنم. وقت كم آوردن نيست. محكم مي گويم: - من اصلا بي جنبه نيستم شما راحت باش. بچه پررو يي حواله ام مي كند. مهم نيست. من فرصت اذيت كردن را از دست نمي دهم. چه پررو چه كم رو. وسط راه چند باري براي استراحت مي ايستيم. علي خيلي دلش مي خواهد چند قدمي با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله مي گيريم و روي تخته سنگي مي نشينيم. چند ثانيه نشده مي گويم: - ريحانه جان چند لحظه همين جا صبر كن. مي روم و علي را صدا مي كنم. ليوان چايي به دست مي آيد و مي برمش پيش ريحانه و تنهايشان مي گذارم. بندگان خدا درتير رس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آنقدر شیرین به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای این محبت ناب ضعف می رود. جوان های حالا که چند تا دوست پیدا می کنند و عوض می کنند. واقعا وقتی ازدواج می کنند؛ این لذت یکتایی و یگانگی و اتصال روحی را می برند یا در حالی که در کنارشان دیگری نشسته، در خیالشان چند مدل دیگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سرو سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، یک عمر لذت دایمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دایمی. ریحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفید می شود و خجالت می کشد. دیروز صبح، در زیر زمین حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همین جا بروند برای خرید حلقه و خرید بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکردیم همراهشان برویم. - فکر کن آدم چه قدر عقلش باید شیش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از این مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر دیگه می خوان خرید کنن.علی، فقط نامردی هر چی خوردی برای من نخری. می ریزی توی جیبت و می آری. شیرفهم شد؟ والا دار و ندار تو برای ریحانه روی دایره می ریزم. این ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خرید می گویم. می خندد و قبل از این که در را ببندد می گوید: - بریز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز از پل نرفته. اون وقت با من طرفی. و می رود... طرف من الان صاحب همه ی عالم است. زیر قبه ایستاده ام. مقابل ضریح. نگاه مهربان را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی دیگر است. امام حکم پدر را دارد برایم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بیست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد این دلگیر بودن ها و بد رفتاری هایم را. به التماس می افتم... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصت‌و‌دوم2⃣6⃣ پدرك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده ب
🍀 ⃣6⃣ - خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن. رد نگاهم می کشد تا آینه های تکه تکه ی دیوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ایستی از همه ی صورت تو، تکه هایی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دریابی؟ دیگر یک دست نیست. همیشه در تکه های آینه کوچک شده ام. خیلی از این به آن پریده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام این جا مقابل ضریح تا از این همه پراکندگی نجات پیدا کنم. مقابل روح عالم ایستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببینی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعا این گونه می شوی. یک روح واحد جهانی! خود خوبت دست نیافتنی می شود! حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط برای همیشه زیر سایه ی یک «او» یی بمانم که را را نشانم بدهد. دست گیری کند به وقت لغزیدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت دیگر آینه ی صاف و صیقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و دیوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثیر نور می کند. چون امام در من متجلی ست. سرم را به دیوار می گذارم به نیابت از ضریح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با این حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هایت را بگویی. اما اگر تنها یک دریچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همین جاست. پس حالا که همه را با هم و در هم می پذیرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی درزا نکنم. - مادر خدا خیرت بده منو می بری بیرون؟ پیرزن در ازدحام گیر افتاده است. دستش را می گیرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمینی.‌ پسر و عروسش را که می بیند تشکر می کند و می رود. می روم به سمت محل قرارمان تا همین جا بنشینم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را بر می گرداند و با دیدن من لبخندی می زند. کنارش می نشینم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گوید: -قبول باشه عزیزم. زود اومدی! -قبول باشه، شما چرا زود آمدید؟ مرا به خودش فشار می دهد: -می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. زودتر اومدم. ذهنم می گوید: -حکمت پیرزن را فهمیدی حالا؟ امام جواب خواسته ی پدر را داد با درخواست پیرزن از تو. چهار زانو می نشیند. از کنارش بلند می شوم و روبه رویش می نشینم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبیحی که دستش است بازی می کنم. تسبیح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شیرینی است. بی توجه به جمعیت در خلوت قرار می گیری و آرامش جریان یافته در حرم هم در روحت جاری می‌شود. فقط این جاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را یک جا دریابی. -لیلی!نمی خواب بقیه سؤال هات رو بپرسی؟حرفی؟حدیثی؟ بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زیبایی نگاه می کنم. -بابا خواهش می کنم. من شاید خیلی چیزها برایم مبهم باشه. اما باور کنید که شما رو خیلی دوست دارم. سرم را از شرم پایین می اندازم... -می دونم خیلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نیاوردید. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی باشید. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 چند نفرمون اینطوری درس میخونیم⁉️ ↯|•درس خواندن به شیوه شهید احمدی روشن•|📌 همراه یکی از دوستاش با خدا سر درس خوندن قرار گذاشتن‌🤝 قرارشون این بود👈🏻 که اونا درس بخونن ، در عوض خدا هم به درسشون برکت بده🍃🍃🍃 ... 🤔 @shohaadaae_80
به‌روز با آقا.pdf
2.88M
🎓 👤برگزیده‌ای از نکات مهم سخنرانی تلویزیونی به مناسبت سی‌ویکمین سالروز رحلت امام خمینی (رحمه‌الله) ○| @shohaadaae_80 |○
📖 🦋 روزه و کنکور🦋 ❓ آیا بخاطر کنکور می‌توانم روزه نگیرم؟ ✅ بر اساس فتاوای آیت‌الله خامنه‌ای •🖌|@shohaadaae_80 |🖌•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایشون اگر میتونن بیان به اعضاء راهنمایی بدن بیان پی‌وی✨👆🏻
🌹 🧔🏻مجید از همه کمتر درس می‌خواند و از همه بیشتر نمره می‌گرفت! یک بار رمز کارش را گفت: این هم از بازی گوشی‌هایم هست! در کلاس درس را خوب گوش می‌کنم. زنگ تفریح‌ها هم مشق‌هایم را می‌نویسم تا بتوانم در خانه بازی‌ام را بکنم!🙃 🌺شهید مجید دایی •📚| @shohaadaae_80 |📚•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👂🏻 🛏رهبر انقلاب قبل از خواب چه کاری انجام می دهند؟ 📘کتابهای رویایی📙 ○| @shohaadaae_80 |○
🔔 👨🏻‍🎨رفتم سرِ جلسه‌ی امتحان بغل دستیم خیلی استرس داست رو کرد به من گفت ترو خدا بهم کمک کن فرصت نکردم فصل اخر کتاب رو بخونم🤦🏻‍♂ گفتم نگران نباش داداش من بهت میرسونم فقط لطف کن بگو امروز چه امتحانی داریم😅 •🤪| @shohaadaae_80 |🤪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصت‌وسوم3⃣6⃣ - خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن. رد نگ
🍀 ⃣6⃣ اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا می آورد و پیشانی آم را می بوسد. -گریه نکن عزیزم. این چه حرفیه؟ من از شما هیچ وقت بی حرمتی ندیدم... فقط یه چیزی رو بگم... دوباره تسبیح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آن قدر عمیق است که فکر می کنم چند وقتی است ریه های پدر تشنه ی هوا بوده است؛ تشنه ی هوای حرم. صدای سلامِ پدرِ ریحانه ساکت مان می کند. رو به حرم می نشینم و به امام می گویم:باور می کنم دست محبت شما همیشه برای گرفتن دست های دیگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستیم و باور می کنم این بزرگ ترین حماقت انسان هاست. هر کسی جز این راهی نشان بدهد دروغ است. دروغ چرا؟ وقتی علی و ریحانه را می بینم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ریحانه را می بینم و خنده ی شاد علی را، من هم دلم می خواهد. وقتی خرید بازار کم شان را دیدم و این که بقیه پول را دادند برای کمک به نیازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ریحانه که طاقت نیاورد و چشمش را پایین انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا لیوان آب آورد، یکی برای مادر و یکی برای ریحانه، لیوان آب مادر را داد، اما وقتی به ریحانه رسید و دست جلو آمده ی ریحانه را با محبت گرفت و لیوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست‌. وقتی موقع خداحافظی از امام ، کنار هم ایستادند و علی دست دور شانه ی ریحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست...این وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زیاد است که دلم خواست به امام بگویم هابیل و شیث و یوسف و یعقوب، نسل علی و ریحانه را هم دلم می خواهد. پدر دستم را می گیرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ایستد. اصرار دارد که برای خودم و مبینا انتخاب کنم. لباس سفید پر گلی را می پسندم. سه تا می خرد. برای ریحانه هم. اما حریف مادر نمی شود که می گوید: -محمد جام، من خیلی لباس دارم، خیالت راحت همه اش را هم خودت خریدی. واقعا اسراف است. اما پدر حریف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند یک گردن بند حرز نقره زیبا بخرد. خنده ی مادر را می خواهد و مطمئنم چیز دیگری برایش مهم نیست. لذت دیدن خنده ی یار را هم دلم می خواهد. کلا قاعده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد را باید روی پلک حک کنند تا باد بگیرد همه چیز را نبیند تا نتیجه نشود خواستن. گردن بند حرزی یا نگین های زیبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبینا و ریحانه بخرد. چرایش را می پرسم که مادر می گوید: - شما خیلی دنبال چرا و چگونگی و چیستی نباش. مادرم هم فیلسوف است. موقع برگشتن علی با ماشین پدر ریحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم یا باج بده یا می گویم که باید صاحب خیز سه ثانیه باشد. ابروهایش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهایش درهم می رود. دستم را می گیرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهدیدم کار ساز بود اما نامرد یک دویست تومانی می گذارد کف دستم و می گوید: -به قول خودت مدیونی اگه نگی! هر دو می خندیم. ریحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ریحانه. علی با عجله می آید. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفی نمی زنم. در ماشین را باز می کند و ریحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شیطانی من فرار کند. تنها عقب ماشین را صاحب می شوم. این را دلم نمی خواهد با کسی شریک شوم. حس می کنم یک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر این دو تا بگذارند. جواب پیامشان را می دهم که:... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡