『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 #قسمت_نھم9⃣ یکشنبه بود. روز تعطیل;... اما از نظر ساعت بیدار شدن، فرقی برای من نداش
#خاطراتسفیر🚁
#قسمت_دهم🔟
اما حس کردم خوشحالی خاصی تو صورتشه
پرسید: این آقا از طرف کجا از پیش خدا میاد؟
از کجا میاد؟
گفتم :ایشون اجازه ی ظهور و از خدا میگیرن
اما از جای خاصی نمیان .
یعنی ایشون توی همین دنیا دارن زندگی می کنن .
با هیجان پرسید کجای دنیا؟
گفتم: نمیدونم کسی نمیدونه وقتی که وقتش شد میان. مابه این شرایط دوران غیبت میگیم . وقتی ایشان را هنوز از نزدیک نمی شناسیم و ندیدیم اما ایشان صدای ما را میشنوند و مارو میبینن و همه اینا به اراده خداست . امبروژا داشت لبش رو میجویید و با دقت گوش می کرد.
گفت : تو هیچ وقت به من دروغ نمیگی چند ثانیه به زمین خیره شد و بعد گفت: آقا صدای من را هم می شنوه ؟
+آره اگه باهاشون صحبت کنی آره که میشنوه .
گفت: توباهاشون حرف میزنی؟
گفتم: آره.
پرسید: چی میگی؟
+سلام میکنم. میگم تا اونجا که بتونم کمکشون میکنم و براشون کار میکنم که دعا میکنم زود تر بیان. تو نمیدونی چه قد ایشون مارو دوست دارن.
_مسیحی ها رو هم؟؟
+همه خداپرست ها رو. ایشون با ما ها ، خیلی دوست اند.
_ کی میان؟؟
+ دیگه خیلی نزدیکه. اما نمیدونم کی؟!!!
امبروژا داشت با خودش حرف میزد. سرش رو تکون میداد و یه چیزایی میگفت.
حس کردم شاید ، باید یه مدت تنها باشه.
موضوع سنگینی بود. درک کردنش وقت میخواست.
اما اون واقعا با این موضوع ارتباط بر قرار کرده بود.
براش شعر خوندم:
°•روزی تو خواهی آمد،از کوچه های باران.
تا از دلم بشویی ، غم های روزگاران. •°
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
#ادامهدارد...⏰
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80