『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_نودودوم2⃣9⃣ -نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟ اما برای خیلی ها هر چند جوونی
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_نودوسوم3⃣9⃣
علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد:
-بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين همه خوبي مي كنم، حالا برام نقشه قتل مي كشه. آقا من اين جا امنيت جاني ندارم.
نيم خيز مي شود كه برود.
-از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوري نبودا...چي بهش گفتي؟
مصطفي خنده ي آرامي مي كند. علي مي رود. مصطفي خوشحال است و من درمانده. واقعا چرا؟ چرا من نمي توانم با خودم كنار بيايم؟
اين جا گير افتاده ام،بين دره ي مقابلم و كوهي كه به آن تكيه كرده ام و مردي كه آمده است تا بداند ادامه ي زندگيش را مي تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام كه از معناي زندگي هيچ نمي دانم. اصلا چرا دارم زندگي مي كنم؟ معناي زندگي همين است كه همه دارند يا نه؟
دستي مقابلم با سيب قاچ شده اي سبز مي شود. جا مي خورم دستپاچه مي گويد:
-ببخشيد نمي دونستم كه اين جا نيستيد.
دست و سيب معطل ماندن و بشقابي مقابلم نيست كه توي آن بگذارد. سيب را مي گيرم،اما مثل همان شيريني كنارچايي مي نشيند.
-خيلي خوبه كه علي هست.خواهر وقتي برادري مثل علي داشته باشه احساس سربلندي و غرور مي كنه.
سعي مي كنم از علي حرفي نزنم. علي دو بخش دارد:علي خوب و علي زيرك؛
و همه ي برنامه هايش را با زيركي جلو مي بردو من را تسليم مي كند.
بلند مي شود و پشت به من و رو به دره مي ايستد. از فرصت استفاده مي كنم و كمي چايي ام را مزه مي كنم. زبانم مثل كوير خشك شده بود. همان يك قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت مي برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر مي كشم. آرام برمي گردد.
دلم می خواست شیرینی و سیب را هم می خوردم.
دوباره هم ردیف من می نشیند و به سنگ پشت سر تکیه می دهد.
در سکوت کوه، به صدای دو شاهینی که بالای سرمان نمایش هوایی راه انداخته اند نگاه می کنیم. می گویم:
-همیشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. آن قدر اوج بگیرم که زمین زیر پایم به وسعت کره زمین بشه، نه فقط چند صد متر.
نگاه دیگران رو دنبال خودم بکشم تا جایی که بشم مثل یک نقطه براشون.
خم می شود و سیب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند.
می گیرد مقابلم و می گوید:
-خواهش می کنم این سیب رو بخورید.
سیب را می گیرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش.
دلم نمی خواهد دیگر حرف بزنیم.
اما او می گوید:
-امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتید.
سیبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شیرینی را هم تعارف کند. من که خودم رویم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا این طور گرسنه شده ام. تقصیر چای و سیب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شیرینی را مقابل من می گیرد تشکر کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود.
-اگر شما شروع نمی کنید من سؤال کنم.
استش شما سؤال بپرسید. راحت تر جواب می دم. فقط چیزی که خیلی برام مهمه محبت و احترام. البته این نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش همبا همین محبت و حرمت نگه داشتنه.
من خیلی به فکر کم و زیاد مادی زندگی نیستم.
-می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگید.
از سؤالش خوشم می آید
-چیزی فراتر از حقیقت خلقت ما نیست. محبت تأمین خواسته های روانی و روحیه. شما خواهر دارید حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو دیدید. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسیت خلقتمونه.
دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید:
-بهم فرصت بدید.
سکوت می کنم...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡