eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_نوزدهم9⃣1⃣ دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه تعجب کردم تو خونه ما کسی برای
🍃 ⃣2⃣ میخندید دهن کجی کردم اردلان شربتو تا ته خورد و گفت:آخیش چه چسبید... _ بعد دستشو گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدی حرف بزنم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم اردلان آهی کشید و شروع کرد: سه سال پیش اونقدری که الان برام عزیزی، عزیز نبودی اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات، بیرون رفتنات و..... همیشه متفاوت بودی با کل خانواده اینکه بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتم نه باالخره خواهرم بودی چند بار به مامان و بابا شکایتتو کردم اما اونا اجازه ی دخالت رو بهم ندادن برای همین منم کاری بهت نداشتم _ تا وقتی که اون اتفاق برات افتاد. نمیدونم چی باعث شده بود که خواهر همیشه شیطون و درس خون من گوشه گیر بشه و با هیچ کسی حرف نزنه. دنبالشم نیستم چون هرچی که بود باعث شد تو اینی بشی که الان هستی. اسماء وقتی تورو، تو اون وضعیت میدیدم داغون میشدم کلی برات نذرو نیاز کردم که خوب بشی، حضرت زهرا رو قسم دادم که به خواهرم کمک کن، اشک ریختم ،زجه زدم و.... روزی که چادری شدی _ فهمیدم که حضرت زهرا جوابمو داده دیگه خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم که راهت رو درست انتخاب کردی. وقتی مامان بهم قضیه ی خواستگاری رو گفت:خیلی خوشحال شدم و میدونستم که تو اونقدر بزرگ شدی که تونستی تصمیم بگیری _ همچنین مشتاق شدم ببینم کیه که خواهر ما بین این همه آدم اجازه داده بیاد برای خواستگاری.... خندیدمو گفتم: یکی مثل خودت مثل من خوب پس قبول کن دیگه.. خندیدمو گفتم: اره تسبیحش همیشه دستش دکمه های پیرهنشو تا آخر میبنده سر وتهش بزنی تو بسیج دانشگاس وقتی هم که با آدم حرف میزنه زمینو نگاه میکنه اهان راستی ریشم داره برادریه برای خودش هههههه... دستشو گذاشت روشونم گفت خسته نباشی، یکم از اخلاقش بگوووو _ إ اردلان پاشووو برو میخوام بخوابم خستم إ اسماء من هنوز کلی حرف دارم حرفای اصلیم مونده .... باشه داداش بگو - فقط یکم زودتر صبح باید پاشم و بقیشم که خودت میدونی چیه انقد زود داداشتو فروختی - إ داداش این چه حرفیه شما حرفتو بزن راستش اسماء من به مامان اینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگه تموم شد بخاطر خدمات فرهنگی و یه سری کارهای دیگه ادامه ی خدمتم افتاده تو سپاه تهران _ إ چه خوب داداش،مامان بفهمه کلی خوشحال میشه اره تازه استخدام سپاه هم میشم فقط یه چیز دیگه - چی چطوری بگم اخه إم-إم - بگو داداش خجالت نکش نکنه زن میخوای؟؟ اره... - اره یعنی از یه نفر چیزه - داداش بگو دیگه جون به لبم کردی. اسماء دوستت بود زهرا خب خب همون که باهم یه بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست _ خب داداش بگو دیگه اسماء ازدواج کرده - اخ اخ داداش عاشق شدی. ازدواج نکرده اسماء با مامان حرف میزنی - اوووو از کی تاحالا خجالتی شدی حرف میزنی یا -اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدی غم عشقی کشیدی که مپرس از رو تخت بلند شد و گفت: هه هه مسخره بگیر بخواب فردا کلی کار داری _ باورم نمیشد اردلان عاشق شده باشه ولی خوب مگه داداشم دل نداشت بعدشم مگه فکر میکردم سجادی از من خوشش بیاد. ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم یه روسری صورتی کمرنگ سرم کردم زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادی داشت با دست موهاشو درست میکرد خندم گرفته بود چه تیپی هم زده. _ از اتاق اومدم بیرون اومدم خدافظی کنم که اردلان عصبانی و با اخم. ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80
4_5778257654950397232.mp3
12.32M
📚کتاب خداحافظ سالار ⃣2⃣ 🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ... همسر شهید سرلشگر حاج 🌹اثر حمید حسام 🎙باصدای:مرتضی رضایی @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_نوزدهم9⃣1⃣ کمی دلخور می شوم، حرف دیگری نمی زنم و بلند می شوم. سهیل مثل کودکی هایش
🍀 ⃣2⃣ _ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری‌. من قول می‌دهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم‌. _ هر چند که تو قابل هستی و تمام این‌ها قابل تو رو نداره‌. _ می‌دونم که می‌خونی! _ دختر عمه‌ی نازنین!محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازی‌های کودکانه‌ مان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه‌ی تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت می‌خورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش می‌بندی و بس! _ تمام هستی‌مو به پات می‌ریزم و از تمام رنج‌ها نجاتت می‌دم. گوشی‌ام را پرت می‌کنم گوشه‌ی اتاق. چه‌ قدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحم‌ها و متلک‌ های سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله می‌گویم و همراهش می‌روم. هنوز نیم‌خیز نشده‌ام که درِ اتاقم آهسته باز می‌شود و قامت پدر تمام در را پر می‌کند. وقتی می‌بیند بیدارم، داخل می‌شود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی در می‌آورد. _ بیداری بابا! می‌تونی بشینی؟ برات آب لیمو پرتغال گرفتم. لیوان را مقابلم می‌گیرد. دستش را معطل می‌گذارم و گوشی‌ام را بر می‌دارم. پیامک‌های سهیل را از اولش می‌آورم و گوشی را می‌دهم دستش و لیوان را می‌گیرم. تا من آرام آرام بخورم، او هم می‌خواند. نگاهم به چهره‌اش است که هیچ تغییری نمی‌کند. پیام‌هایی را هم که من نخوانده‌ام می‌خواند. تلفن را خاموش می‌کند و می‌گذارد روی میز‌. لیوان را بر می‌دارد و دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌ام و می‌گوید: _ می‌ترسم تب کنی.‌ به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا! دیشب هم که تا صبح کنار پنجره بودی. و می رود. نمی دانم، ولی فکرمی کنم دلش برای دختر به سرما پناه برده اش سوخت. اما من محبتش را یک جا می خواهم. کسی کنار گوشم فریاد می زند: - تا این همه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایه اش را خرج فقرای خودمان کند. توانش را در همین ده کوره های روستایی بگذارد. این طور بیشتر بالای سرکودکان خودش هم می ماند. نمی خواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و اینقدر گوشه ی چشمانش چروک بردارد به خاطر چشم به راهی! به سهیل بله بگویم و از همه ی این غصه ها خودم را آزاد کنم. راحت می توانم همراهش دنیا را چرخی بزنم. چرخی بزن چرخ و فلک، قسمت ما دور فلک! دنیا جای آسایش من و سهیل است. با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خنده اش و قهقه ی بقیه ی مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهان هایشان بخار قرمز بیرون می آید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و می لرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگاه می کنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و می دوند. وقتی که راه می روند زیر قدم هایشان جنازه های تکه تکه شده است. با بی خیالی می خندند و روی خون ها، روی سرها، روی بدن ها قدم می گذارند. چقدر بی رحمند! وحشت می کنم از آنچه که می بینم. لال شده ام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع می شود، کوچک می شود، گرد می شود، مثل کره ی زمین می شود. اما کره ی زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بی اختیار من هم همراهشان فریاد می کشم. با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانی ام است، متوجه اطرافم می شوم. چشم که می گردانم مادر را می بینم که دارد دستمال را جابه جا می کند و پدر که موهایم را نوازش می کند و صدایم می کند. تازه بوی باران را حس می‌کنم. از کی آسمان می‌باریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کننده‌ی تمام چاله‌ چوله‌های زندگی‌ام است. بر می‌گردم سمت اتاقم. پدر و مادر، حرف‌های چند ماه فراق را زیر آسمان می‌گویند تا باران غم و غصه‌هایشان را بشوید‌. به پنجره‌ی اتاقم پناه می‌برم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا در می‌آورد و بدنم به لرزه می‌افتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خورده‌ام. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡