『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_هفتم7⃣ از همون اول خانواده ی مذهبی داشتیم اما من مخالف اونا بودم _ اون زم
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_هشتم8⃣
انقد سروصدا کرد که بچه ها دورمون جم شدن و کلی سر و صدا کردن و از
نقاشی تعریف میکردن
_ و در گوش هم یه چیزایی میگفتن
کلی ذوق کردم و از همشون تشکر کردم
هوا کم کم داشت تاریک میشد
وسایلمو از روی صندلی برداشتم واز همه خداحافظی کردم
_ مخصوصا گلها رو بر نداشتم
تو اون شلوغی دیگه رامین رو ندیدم مینا هم نبود که ازش خداحافظی کنم
منتظر تاکسی بودم که یه ماشین مدل بالا که اسمشم نمیدونستم جلوم
نگه داشت
توجهی نکردم
ولی دستبردار نبود
با صدای مینا که داخل ماشین بود به خودم اومد
اسماء بیا بالا
_ إ شمایید مینا جون ببخشید فکر کردم مزاحمه
پیداتون نکردم خداحافظی کنم ازتون
ایرادی نداره بیا بالا رامین میرسونتت
ممنون با تاکسی میرم زحمت نمیدم به شما
بیا بالا چرا تعارف میکنی مسیرامون یکیه
اخه....
رامین حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدی
_ سوار ماشین شدم
وسطای راه مینا به بهانه ی خرید پیاده شد کلی تو دلم بهش بدو بیراه
گفتم که من و تنها گذاشته
- استرس گرفته بودم .یاد حرفهای امروز رامین هم که میوفتادم استرسم
بیشتر میشد
رامین برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشین
در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم
نزدیک خونه بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم که داداشم اردلان
نبینتم
ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم که صدام کرد
_ اسماء
بله
گل هارو جا گذاشتی برات آوردمشون
ای وای آره خیلی ممنون لطف کردید
چه لطفی این گل ها رو برای تو آورده بودم لطفا به حرفای امروزم فکر کن
کدوم حرفا
_ گل رز و عشق علاقه و این داستانا دیگه
چیزی نگفتم گل و برداشتم و خدافظی کردم
میخواستم گل ها رو بندازم سطل آشغال ولی سر خیابون وایساده بود تا
برسم خونه
از طرفی خونه هم نمیتونستم ببرمشون
رفتم داخل خونه شانس آوردم هیچ کسی خونه نبود مامان برام یاداشت
گذاشته بود
_ ما رفتیم خونه مامان بزرگ
گلدون و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق
گلدون و گذاشتم رو میز،داشتم شاخه هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل
گلدون که یه کارت پستال کوچیک آویزونش بود
روش با خط خوشی نوشته بود
- (دل دادم و دل بستم و دلدار نفهمید
رسوای جهان گشتم و آن یار نفهمید)
تقدیم به خانم هنرمند
دوستدارت رامین
ناخدا گاه لبخندی رو لبام نشست با سلیقه ی خاصی گلها رو چیدم تو
گلدون و هر از چند گاهی بوشون میکردن احساس خاصی داشتم که
نمیدونستم چیه
_ و همش به اتفاقات امروز فکر میکردم
از اون به بعد آخر هفته ها که میرفتیم بیرون اکثرا رامین هم بود طبق
معمول من و میرسوند خونه
_ یواش یواش رابطم با رامین صمیمی تر شد تا حدی که وقتی شمارشو
داد قبول کردم و ازم خواست که اگه کاری چیزی داشتم حتما بهش زنگ
بزنم.
_ اونجا بود که رابطه من و رامین جدی شد و کم کم بهش علاقه پیدا
کردم
و رفت و آمدامون بیشتر شد،،من شده بودم سوژه ی عکاسی های رامین در
مقابل ازم میخواست که چهرشو در حالت های مختلف بکشم
اوایلش رابطمون در حد یک دوستی ساده بود
اما بعد از چند ماه رامین از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم
ولی وقتی اصرارهاشو دیدم باعث شد به این موضوع فکر کنم
_ اون زمان چادری نبودم اما به یه سری چیزا معتقد بودم مثال نمازمو
میخوندم و تو روابط بین محرم و نامحرم خیلی دقت میکردم
_ رامین هم به تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت...
#ادامــه_دارد... ⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
@audio_ketabکتابخانه صوتی4_5778257654950397217.mp3
زمان:
حجم:
13.6M
📚کتاب خداحافظ سالار
#قسمت_هشتم8⃣
🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ...
همسر شهید سرلشگر حاج #حسین_همدانی
🌹اثر حمید حسام
🎙باصدای:مرتضی رضایی
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_هفتم7⃣ دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میشود. بعضی از گرهها
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_هشتم8⃣
بچههای پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را میگرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
– آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمیکنید؟
او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی میگشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامههای پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد:
– لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
– نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیعپور میتوانست جواب دندانشکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کلکل کردنند و میدانند که پسرها هم از شنیدن این کلکلها خوششان میآید. میخواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمیآید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر میکنید.
دندانهایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینیاش را رو کند. بار قبل که شفیعپور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پختوپزشان گذشت و حالا بچهها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینیای که کفیلی پخته بود صحبت میکردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینیخوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه او را بههم ریخت. بچهها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. میخواست دستی را که داشت شیرینی تعارف میکرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده میدید:
– نترسید آقای امیدی، به این کیکها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجلهای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن و با بیخیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن.
تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دستنوشتهای افتاد:
اینکه چرا برای شما مینویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمیکنید و از کنار جسمم به آسانی میگذرید، وجداناً احترامی که به من میگذارید بهخاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دلمشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار میکند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آیندهام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیرگر زندگیام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آنقدر میجنگم تا هرچه را میخواهم به دست آورم.
همیشه نوشتههایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه میاندازم و میسوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما میدهم، نمیدانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما…
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمیشود…
***
با صدای در، چنان از جا میپرم که دستم به لرزه میافتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه میشوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش میافتد. از وقتیکه مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفسهای آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. میخواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام میشدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را میدیدم، اما نمیتوانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام میکند. نمیتوانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر میخورد و میافتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل میدهم، متوجه ناخن شکستهام میشوم و تازه دوباره دردش را احساس میکنم.
سعید تا من را میبیند کولهاش را زمین میگذارد و میگوید:
– لیلا چی شده؟
مسعود کنارم مینشیند:
– از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
– نه، نه، داشتم چیزی میخوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم میدهد. مسعود میگوید:
– مگه چی میخوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بیخیال امتحانا بشم.
سعید کولهاش را برمیدارد:
– آقای باخیال امتحان اون وقت امروز برای چی اومدن منزل؟
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 کلیپ انیمیشن #قسمت_پنجم5⃣ و#قسمت_ششم6⃣ ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ••| ادامهدارد..
32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطراتسفیر🚁
کلیپ انیمیشن
#قسمت_هفتم7⃣ و#قسمت_هشتم8⃣
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
••| ادامهدارد...
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_هفتم7⃣ ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_هشتم8⃣
می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم ڪرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی ڪنیم. اما تا الان یڪ ڪلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این ڪه حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محڪم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شڪر می ڪردم. توی آن تاریڪی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینڪه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار ڪنی. بگو ببینم ڪس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من ڪسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
اگر دوستم نداری، بگو. باور ڪن بدون اینڪه مشڪلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می ڪنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تڪیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریڪی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ ڪسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می ڪشم.»
نفسی ڪشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشڪالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یڪ عمر با هم زندگی ڪنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨ #قسمت_هفتم7⃣ ازدواج، از اموری است که خداوند اجازه آن را صادر کرده و حتی به آن
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨
#قسمت_هشتم8⃣
رسول خداﷺ به من فرمودند: برخیز و زره خود را بفروش، من زره خود را فروخته و پول آن را در مقابل پیامبر قرار دادم.
حضرت، بلال را صدا کرد و بخشی از آن را به وی دادند، و فرمودند: برای فاطمه عطر بخر و سپس ابوبکر را صدا کردند و فرمودند برای فاطمه لباس مناسب و اثاث منزل تهیه کند.
آنچه خریدن عبارت بوده از:
1• یک پیراهن هفت درهم
2• یک روسری چهاردرهم یک رو انداز که به عنوان لحاف از آن استفاده میشد.
3• یک تخت که وسط آن را از لیف خرما بافته بودند.
4• زیرانداز با روکشی از کتان مصری که یکی از آنها با لیف خرما و دیگری با پشم گوسفند پر شده بود.
5• چهار بالش که از پارچه بافت طائف بود و درون آنها از گیاهان و خوشبویی به نام "اذخر" پر شده بود.
6• یک پرده از جنس پشم یک حصیر بافت یمن.
7• یک آسیاب دستی.
8• یک تشت از جنس مس.
9• یک ظرف بزرگ آب از جنس پوست.
10• یک ظرف مخصوص شیر که جنس آن از چوب تراشیده شده بود.
11• یک ظرف برای آب آشامیدنی.
12• یک آفتابه
13• یک سبوی سبز رنگ
14• دو کوزه کوچک سفالی.
رسول خداﷺ با دیدن این لوازم فرمودند خدا اینها را برای اهل بیت منمبارک قرار دهد...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدمحمدیان
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_هفتم7⃣ ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند
#نــٰامیـرا🍁
#قسمت_هشتم8⃣
ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند نگهبان دارالحکومه در یکی دو گذر دیده می شدند.
شبث کفت:《دیدی که نگرانی من از مختار به حق است؟ حتی حاضر نشد ابوثمامه را در خانه تو ببیند. چه رسد به مسلم!》
عمر گفت:《 مسلم خود میخواهد در خانه مختار بماند و این از زیرکی پسرعموی حسین بن علی است. زیرا خویشاوندی میان مختار و نعمان مانع از این شد که امیر کوفه علیه مختار و مسلم کاری کند.》
شبث گفت:《 همین رفتار امیر شک مرا بیشتر کرد. به هر حال با دسیسهای میان مختار و نعمان است که اگر چنین باشد مرا به جان مسلم بیمناک میکند و یا روی آوردن مردم به خانه مختار چونان او را در کوفه محبوب می کند که با ورود حسین به یقین مختار امیر کوفه خواهد شد.》
ربیعی با کنجکاوی به سخن آنها گوش میداد. بر سر یک دوراهی رسیدند که عمر ایستاد و رو به شبث کرد و گفت:《 از این سخنان بیشتر بوی حسادت می فهمم تا بیم و نگرانی! در حالی که کارهای بزرگتری داریم که بهتر است به آنها بیاندیشیم.》
شبث لختی ایستاد و به حرف او اندیشید. بعد از راه دیگری رفت . . .
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: صادقکرمیار
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80